به یاد دارم مقاله ای از نویسنده معروف کمیک ایان فریزر می خواندم که باعث شده بود با صدای بلند قهقه بزنم. می دانستم فرزندانم از سر و صدایی که راه انداخته بودم معذب بودند ولی واقعا دست خودم نبود نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. آن مقاله واقعا خنده دار بود و تغییری آنی در وضعیت روحی من ایجاد کرده بود احساس خوبی داشتم. هنوز می خندیدم آن هم با صدای بلند در حالیکه ساعت ها گذشته بود!
روز ها بعد در دفتر خودم نشسته بودم و اصلاً حس خوبی نداشتم احساس افسردگی می کردم. به یاد ندارم چه چیزی مرا آزرده بود اما همین قدر می دانم که چیز مهمی نبود. روی صندلی خودم نشسته بودم و به اطراف نگاه می کردم با صندلی چرخدار خودم را به این سو و آن سوی اتاق سر می دادم و به هر گوشه اتاق سر می زدم چند قدم آن طرف تر از کشوی خودم نشسته بودم. آن مقاله خنده دار مرا صدا می زد. اما من آنقدر باهوش نبودم که آن را درک کنم.
نظر شما چیست؟