حدیث نور محمد
“ورقه ابن نوفل” را در یمن خواهری بود که هیچ کس نبود داناتر از او به نجوم. او در نجوم یافته بود که “یکی پیغامبری از عرب بیرون آید؛ و همه جهان از مشرق تا مغرب دین او گیرند، و دین او تا رستخیز بماند و آن پیغامبر، هنوز در پشت پدر است و علامت آن پدر آن است که میان ابروی او نوری باشد تابان که می تابد” پس خواهر ورقه برخاست و یکی خروار دینار برداشت و از یمن برفت سوی مکه. هشت ماه بر در مکه بنشست و بر راه گذر خلق و به مردمان می نگریست تا یک روز عبدالله بیرون آمد، و آن نور می تافت از میان دو ابروی او. و هیچ خلق ندانستند که آن چیست، مگر این زن.
پس این زن زود برفت و دامن او بگرفت و گفت “تو کیستی و پسرِ کیستی؟” گفت “مرا نام عبدالله است و من پسر عبدالمطلب ابن عبد منافم.” زن گفت او را “من از یمن آمده ام با خرواری دینار، تا تو را دهم. باید که مرا زن خویش کنی.” عبدالله گفت “سپاس دارم.” زن گفت “هم اکنون خواهم” عبدالله گفت “هم اکنون نه به این کار آمده ام. یک ساعت باش تا به خانه روم و به این کار بازآیم.”
و عبدالله به خانه شد و شهوت بر او بجنبید و با آمنه گِرد آمد و پیغامبر در شکم مادر آمد.
چون عبدالله به نزد خواهر ورقه باز آمد، آن علامت از پیشانی او رفته بود. خواهر ورقه گفت “چیزی از تو بپرسم، راست بگوی. از نزد من برفتی، هیچ با زن گِرد آمدی؟” گفت “آمدم” زن گفت “آن چه من خواستم، اکنون رفت و مرا به تو هیچ حاجت نیست و نه به هیچ مرد در جهان.” و عبدالله باز گشت.
و این زن از حال آمنه می پرسید، و حدیث آمدن پیغامبر به شکم او با مکیان بگفت و خود به یمن بازگشت و مردمان یمن را نیز از این حدیث بیاگاهانید. و این خبر به مکه فراخ شد که “در این سال، فرزندی آید و نام او محمد باشد، و همه جهان تا رستاخیز او را باشد.” و در آن سال، در مکه، چهل زن بودند که بار داشتند هر کس که پسری آورد، او را محمد نام کردند، به آن امید باشد که این، آن “محمد” است که در نجوم یافته اند.
مولود پیغامبر (ص)
اکنون یاد کنیم ولادت پیغامبر و حدیث “انوشروان”، و آن علامت ها که پیغامبر ما را بود و آن چه پدیدار آمد پیش از آن که وحی آمد او را از نشانِ پیغامبری.
و پیغامبر ما در روزگارِ انوشروان در وجود آمد، چنان که گفت “من در زمانه مَلِکی عادل زادم از مادر”
و این مَلِکِ داد دِه انوشروان، از ملوک عجم بود. و انوشروان را مَلِکِ عادل از آن گفتند که تا او مَلِکِ زمین بود، هیچ خلق را یارای آن نبود که بر هیچ خلق بر هیچ روی ستم کند.
و انوشروان بفرموده بود به همه ولایت خویش تا همه کس ها از روز، یک نیمه روز کار کردند، و دیگر نیمه روز آن چه کار کرده بودند، بخوردند. و این انوشروان را دو هزار پرده بود و هزار پرده دار، یک پرده سرخ بود و به خط سبز بر آن نوشته بود که “کار کردن باید که خوردن باید”. و این هزار پرده سرخ با نوشته سبز می آویختند تا نماز پیشین. چون نماز پیشین می گشت، این پرده سرخ با نوشته سبز را بر می کشیدند؛ و هزار پرده سبز می آویختند که با خط سرخ بر آن نوشته بودند که “خوردن باید که مردن باید”. و آن گاه منادی می زدند که “شاهنشاه می فرماید که هر چه تاکنون ساخته اید بخورید!” و اگر به نزد او معلوم می شد که کسی هست در میان مردمان که ندارد که بخورد، از نماز پیشین تا شبانگاه، از گنج خانه خویش او را می داد.
و چون پیغامبر از مادر در وجود آمد، همه بتان جهان افتادند، و در همه آتشکده ها آتش بمرد، و انوشروان در آن وقت خوابی بدید.
خواب انوشروان
و “انوشروان” بر خواب چنان دید که بادی از آسمان بیامد و کوشک او همه ویران کرد و از کنگره های کوشک چهارده بماند و باقی جمله ویران شد و آتشی بیامد و آن کوشک او را سوخت. پس دیگر روز انوشروان تافته شد از بر آن خواب، و پیش هیچ خلق آن خواب را آشکار نکرد و نگفت. پس دیگر شب، موبد موبدان به خواب دید که گروهی اشتران بختی بودند بسیار، و گروهی اشتران عرب بیامدند و با اشتران بختی جنگ کردند و بختیان را به گریز بداشتند و از دجله بگذرانیدند. پس دیگر روز موبد موبدان خواب خویش را پیش هیچ کس نگفت.
پس روز پنجم شد، نامه ای آمد از جانب پارس که “در آتشکده آتش بمرد” و مدت هزار سال گذشته بود که آن آتش نمرده بود. انوشروان از این خواب ها اندوهگین شد. کسی را فرستادند سوی “لقمان بن منذر” که مَلِکِ عرب بود و گفت “مرا خوابگزاری استاد بفرست که تعبیر نیک داند.”. چون رسول انوشروان به نزد لقمان رسید او در همه عرب طلب کرد، و عبدالمسیح را پیش انوشروان فرستاد. چون عبدالمسیح این خواب ها بشنید، گفت تعبیر این خواب عم من “سطیح کاهن” داند و او به شام است و من بروم و تعبیر این خواب ها را بیارم. پس برفت.
سطیح گفت تعبیر این است که پیغامبری مرسل از مادر در وجود آمده است و این پیغامبر همه جهان بگیرد و ملکت عجم نیز به دست او برود. پس از امروز تا چهارده سال ملکت عجم بر دست انوشروان باشد و این پیغامبر که در وجود آمده است به بلاغت رسد و ملکت عجم به دست او افتد و چون او از جهان برود به دست خلیفه ای از آن او برود و به دست مسلمانان بماند ولکن اکنون تا چهارده سال در دست انوشروان بماند.
چون انوشروان این سخن بشنید گفت “تا چهارده سال چه توان دانست که کارها چون گردد؟”
علامت ها که از پیغامبر ما پدید آمد
و محمد را به دایه ای داده بودند به قبیله “بنی سعد” و دایه او “حلیمه” نام بود. و حلیمه را نیز پسری بود و هر دو پسر به در رفته بودند از خانه و بازی می کردند و کودکان بسیار نیز همه بازی می کردند.
و پسر حلیمه نگاه می کرد ناگاه سه تن را دید که می آمدند یکی آفتابه ای داشت و یکی تشتی و بیامدند و دست محمد را بگرفتند و او را از میان آن کودکان به در بردند. پسر حلیمه دید که او را بخوابانیدند و سینه او بشکافتند و دل او بیرون آوردند و در آن تشت نهادند و آب بر او ریختند و پاک بشستند و باز در جای باز نهادند. پسر دایه بانگ می داشت و فریاد و گریه و زاری می کرد و می گفت “زنهار که او را مکشید که کودکی طفل است و یتیم و غریب!”
پسر دایه گریان و زاری کنان به خانه باز دوید و جریان را به پدر و مادر را گفت. پس آن ها بیامدند و محمد را دیدند که آن جایگاه نشسته و گونه او زرد گشته و هیچ کس را ندیدند. حلیمه از او پرسید “ای محمد! ایشان کی بودند که شکم تو بشکافتند”. گفت “ای دایه! من نمی دانم که کی بودند ولکن سه تن را دیدم که بیامدند و دست مرا بگرفتند و به این جایگاه آوردند و شکم من به کارد بشکافتند و دل مرا بیرون آوردند و آب بر آن ریختند و پاک بشستند و آن گاه پاره ای از دل مرا همچون خون سیاه، به کارد ببریدند و بینداختند و گفتند که “این بهره شیطان است!” و آن گاه دل مرا باز جای نهادند و دست بر آن مالیدند و درست گشت و ایشان ناپدید شدند و شکم من هنوز می لرزد”
پس شوهر حلیمه گفت “خیز تا ما این پسر را برداریم و به مکه بریم و به مادرش باز سپاریم نباید که فردا دیوانه گردد و ابوطالب از ما پندارد!”
پس محمد را برداشتند و پیش مادرش بردند و به او باز سپردند و حدیث شکافتن شکم او نیز باز گفتند.
و این از جمله علامت های نبوت بود که بر پیغامبر ما پدید آمد. و آن سه تن جبرئیل، میکائیل و اسرافیل بودند که بیامده بودند به فرمان حق و آن تشت و آفتابه از بهشت آوردند و دل او را از غل و غش و وسواس شیطان پاک بشستند و پر از علم و حکمت بکردند و ناپدید شدند.
و علامت دیگر آن بود که آن وقت که پیغامبر به بلاغت رسید به شاگردی خدیجه در آمد و خدیجه زنی بود توانگر و محمد یک دو بار از بهر او به شام رفته بود. پس یک سال که از شام باز می امد چون به منزلی در مکه رسیدند محمد بر اشتری نشست و در پیش افتاد تا بشارت کاروان را آرد. و چون وقت باز آمدن کاروان بود، مردمان بر بام ها و کوشک ها می ایستادند تا خبر کاروان بدانند. و گرمای گرم بود چنان چه گرمای حجاز باشد. و خدیجه نیز بر بالای کوشک ایستاده بود و نگاه می کرد ناگاه مردی را دید که می آمد بر اشتری نشسته و پاره ای ابر بر سر او می آمد، به مقدار که او را سایه می داشت و همچنان می آمد و خدیجه عجب بماند و ندانست که آن کیست و آن مرد تا دیوار بست مکه در آمد و به سرای خویش رفت. و خدیجه بدانست که او محمد است و آن را پنهان می داشت تا محمد را به زنی کرد.
و این علامت ها بود که از او پدیدار می آمد و از این نوع بسیار است و نتوان بر شمرد.
تنظیم: سمیه مظفری
برگرفته از کتاب “داستان پیامبران” گریده ترجمه تفسیر طبری بر اساس تصحیح زنده یاد حبیب یغمایی، ویراسته اسماعیل همتی، نشر ثالث.
نظر شما چیست؟