داستان قبلی: کشته شدن اشکبوس به دست رستم – داستانی از شاهنامه
کشته شدن کاموس به دست رستم
رستم از کشته شدن الوا دلش به درد آمد کمند خود رو برداشت.
چو آهنگ جنگ یلان داشتی | کمندی و گرزی گران داشتی |
رستم پا پیش گذاشت و کاموس را به مبارزه طلبید. کاموس به کمند رستم خندید و گفت با این بند می خواهی مرا اسیر کنی و رستم پاسخ داد یکی از یارانم را کشته ای و اکنون می خندی! زمان مرگ تو فرا رسیده است. کاموس خشمگین شد و به سوی رستم تاخت شمشیر کشید تا سر از تن رستم جدا کند اما تیغ به گردن رخش برخورد کرد و برگستوان بریده شد اما به رخش آسیبی نرسید در این زمان رستم کمند را انداخت. کاموس اسیر کمند رستم شده بود و کاموس هر چه تلاش می کرد فایده ای نداشت رستم کاموس را بر زمین انداخت آن گاه دست و پایش را بست و او را پیاده نزد ایرانیان برد سپس از بزرگان ایران زمین خواست هر آن چه می خواهند با او همان کنند.
شما را بکشتن چگونه است رای | که شد کار کاموس جنگی بپای |
پهلوانان ایران زمین تن او را با شمشیر چاک چاک کردند در خون خود غلطید و جان داد.
کنون رزم خاقان چین آوریم | همان رسم مردی وکین آوریم |
داستان رستم با خاقان چین
کنون ای خردمند روشن روان | بجز نام یزدان مگردان زبان |
که اویست بر نیک و بد رهنمای | ازویست گردون گردان بجای |
کجا آفرید او روان و خرد | ستایش جز او را نه اندر خورد |
همی بگذرد بر تو ایام تو | سرائی جز این باشد آرام تو |
از آن سر خبر کشته شدن کاموس به دست رستم، به خاقان چین رسید. پیران از دیدن نبرد رستم با کاموس در شگفت مانده بود و به هومان گفت من از نبرد سیر شده ام. پهلوانان ما دیگر چگونه به نبرد بروند ما از کاموس قدرتمند تر در این سر زمین نداشتیم.
بزرگان سپاه توران نزد خاقان رفتند تا شاید او چاره ای برای این مشکل داشته باشد. خاقان به پیران گفت درمان این درد کار تو نیست، از مرگ کاموس غمگین نباشید هر کس که زمان مرگش فرا رسد کاری از ما بر نمی آید.
ز مادر همه مرگ را زاده ایم | بناکام گردن بدو داده ایم |
من آن پهلوانی را که کاموس کشانی را کشته است به خاک می اندازیم آن گاه نوبت ایرانیان و سرزمینشان است کاری می کنم که دل افراسیاب شاد شود.
آن گاه خاقان بهترین شمشیر زنان و پهلوانان سپاه را جمع کرد و به آن ها گفت ابتدا باید بدانیم آن پهلوان پیلتن کیست و نامش چیست ببینید کجای سپاه قرار می گیرد آن گاه کا او را تمام خواهیم کرد.
نبرد چنگش و رستم
سواری تنومند و یکتا پرست به نام چنگش به خاقان گفت این کار من است اگر او شیر باشد من جانش را خواهم گرفت به تنهایی به نبرد می روم و چنان می جنگم که خفت و خواری برای ایرانیان باقی بماند. به کین کاموس او را خواهم کشت.
خاقان به او آفرین گفت و ادامه داد اگر چنین کنی تو را بی نیاز خواهم ساخت آن قدر گنج و گهر به تو خواهم بخشید که تا عمر داری رنج روزگار نکشی.
چنگش با شنیدن سخنان خاقان بر اسب نشست و با شتاب به سوی میدان تاخت تیری به سوی سپاه ایران ایران انداخت و فریاد می زد که آن پهلوانی که کاموس را کشت کجاست. رستم سوار بر رخش شد و پاسخ داد:
منم گفت گرد افکن شیر گیر | کمند و کمان دارم و گرز و تیر |
آن کسی که دنبالش می گردی منم، اکنون تو را نیز مانند کاموس به خاک می اندازم.
چنگش از دست رستم نامش را پرسید و رستم پاسخ داد تو که زنده نمی مانی نام من چه دردی از تو دوا می کند چنگش که خشمگین شده بود تیری در کمان گذاشت به سوی رستم رها کرد تهمتن سپر را در مقابل خود گرفت گویی آن تیر می خواست سپر را به دو نیم کند اما آسیبی به رستم نرسید چنگش از آن اندام درشت رستم که روی اسبی مانند فیل نشسته بود و وحشت زده شده بود با خود اندیشید که اگر به این نبرد ادامه دهد کشته خواهد شد پس افسار اسب خود را باز گرداند و به سوی تورانیان فرار کرد. رستم با رخش به آن سو تاخت و دم اسب او را گرفت و او را به زمین کوفت، از اسب به زیر آمد و سر از تن او جدا کرد.
فرستادن هومان نزد رستم
خاقان که کشته شدن چنگش را می دید غمگین شد آن گاه به هومان گفت: گویی زمانه با ما سازگار نیست، آیا می توانی نزد آن پهلوان بروی و نامش را بپرسی هومان گفت من هماورد او نیستم او کسی است که کاموس را به خواری کشت اما فرمان شما را اطاعت می کنم.
کاموس کلاه خودش را بر سر نهاد، لباس رزم به تن کرد، سوار بر اسب شد و به آن سو تاخت آن گاه به رستم گفت تو کیستی که چنین نبرد می کنی، در تمام عمرم جنگاوری چون تو ندیده ام. دل شیران از نبرد تو به لرزه در می آید نام و نژادت را به من بگو. در سپاه ایران کسی را ندیده ام که چون تو نبرد کند، اگر نامت را به من بگویی لطف بزرگی به من کرده ای.
تهمتن پاسخ داد ای پهلوان چرا تو نام خود را نمی گویی، از کدام کشوری و از کدام نژاد؟ نام و نشان من به چه درد تو می خورد پهلوانی هستم در ایران زمین و می خواهم جهان را برای فرزند پشنگ، افراسیاب، تیره سازم. هدف تو از این چرب زبانی چیست اگر می خواهی با من از در آشتی وارد شوی بگو که خون سیاوش را چه کسی ریخت. فرزندان گودرز را چه کسی کشت که این کینه را بین ایران و توران بیشتر کرد. بزرگان شما آن گاه که سیاوش را می کشتند کجا بودند چرا آن زمان که خون بی گناهی ریخته می شد خاموش بودند آن گناه کاران را تحویل ما دهید تا این نبرد پایان یابد.
از آن پس همه نیکخواه منید | سراسر بر آئین و راه منید |
نتازم بکین و نجویم نبرد | نیارم سر سرکشان زیر گرد |
من هم با کیخسرو سخن خواهم گفت و از او خواهش می کنم تا شما را ببخشاید.
رستم ادامه داد من نام آن ها را به تو می گویم که نمی خواهم نه نامی از آن ها باشد نه خودشان باشند. این دشمنی از گرسیوز پدید آمد که از ایرانیان کینه بسیار داشت و دیگر گروی زره بود که از ایشان ستم فراوان به سیاوش رسید. آن ها دل و مغز افراسیاب را از کینه سیاوش پر کردند. باید بدانی که فرزندان ویسه که دشمنی بین آنان و ایرانیان نبوده است با آن ها همدست شده اند، آن ها هومان، لهاک، فرشید، کلباد و نستیهن هستند. اگر این خواسته من را به جای آورید این دشمنی پایان خواهد یافت و شما دیگر نیازی به پوشیدن لباس رزم نخواهید داشت اگر جز این کنید، آیین نبرد را به شما خواهد آموخت. به پادشاه ایران سوگند می خورم که دمار از روزگار توران زمین بر آورم نه شنلگی بماند نه خاقان چین نه پهلوانی در توران زمین. من یکی از نامداران ایران زمینم که سرهای بسیاری از تن جدا کرده ام مرا در این رزمگاه آزموده اید، از این پس هم همین گونه نبرد خواهم کرد اکنون هر آن چه را گفتم به خاطر بسپار که منتظر پاسخ شما هستم.
هومان از شنیدن این سخنان به خود لرزید که می دانست خودش هم در این دشمنی نقش داشته است. آن گاه پاسخ داد تو پهلوان بزرگ و نامداری هستی چنان که در ایران زمین مانند تو نیست. نام مرا پرسیدی باید بگویم مهر تو بر دل من است نام من کوه است من از راهی دور آمده ام مرا با تورانیان کاری نیست و نمی خواهم در این نبرد همراه آن ها باشم. حال تو نام خود را بگو که بتوانم خواسته تو را بر آورده کنم هر چه به من گفتی یکایک به سالار سپاه خواهم گفت.
رستم پاسخ داد به دنبال نام من نباش هر چه از من دیدی و شنیدی به ایشان بگو دل من به پیران می سوزد که خود جگر خسته خون سیاوش است، در میان تورانیان او از همه خردمند تر است. می خواهم او را ببینم و با او سخن بگویم. هومان گفت: ای پهلوان بزرگ می خواهی پیران را ببینی؟ تو از پیران و کلباد و گروی زره چه می دانی. رستم گفت: بیش از این نگو و پیش پیران برو که دو سپاه منتظر تو هستند.
رایزنی پیران با هومان و خاقان
هومان با شتاب به سوی پیران تاخت و به او گفت کار ما بسیار دشوار شده است که گمان می کنم این پهلوان همان رستم زابلی است سخن های بسیار گفت و نام بسیاری از ما را برد. ای برادر قبل از همه نام مرا برد که می خواهد به کین سیاوش خون مرا بریزد. از بهرام و گودرزیان گفت و هر کسی که ما کشته بودیم او جز تو مهر کسی را به دل ندارد. از این لشکر می خواهد فقط با تو سخن بگوید نمی دانم چه در دلش می گذرد برو تا آن کوه نیزه به دست را ببینی که با گرز و لباسی از پوست ببر بر اسبی هم چون پیل جنگی نشسته است.
پیران پاسخ داد اگر این پهلوان رستم است زمانه ما به سر رسید. پیران که بسیار آشفته شده بود نزد خاقان چین رفت. خاقان که آن حال و روز پیران را دید خشمگین شد و گفت این چه حال و روزی است تو بزرگ تورانیان هستی.
پیران پاسخ داد ای پادشاه بزرگ چین مرا سرزنش نکن آن زمان که کاموس کشته شد شک براین داشتم که این پهلوان غول پیکر رستم است. حتی اگر افراسیاب هم بیاید حریف او نخواهد بود. دیوان از نبرد با او فرار می کنند او هم چون دایه ای، سیاوش را پروانده است برای او پدری کرده است. او داغدار سیاوش است و تا به کین او خون ها نریزد آرام نمی گیرد. اکنون او مرا خواسته است نمی دانم از میان این همه آدم چرا مرا خواسته نزد او می روم تا ببینم چه می خواهد تا شاید آرام بگیرد.
خاقان چین پاسخ داد نزد او برو، به نرمی سخن بگو، اگر آشتی چه بهتر و اگر جنگ می خواهد چنان با او می جنگیم که تمام دشت بر سرش خراب شود، تن او که از آهن ساخته نشده است از هیچ چیز نترس برای هر نفر از آن ها در سپاه ما سیصد نفر جنگجو است. از چه باید بترسیم این مرد زابلی از یک فیل که قوی تر نیست. به او درسی خواهم داد که دیگر اندیشه جنگ با ما را در سر نپروراند.
آمدن پیران نزد رستم
پیران با ترس به سوی سپاه ایران تاخت و فریاد زد ای پهلوانی که می خواستی با من دیدار کنی اکنون این جا هستم. رستم به آن سو رفت و نامش را پرسید و پیران پاسخ داد من سپهدار این لشکر، پیران هستم. به هومان گفته بودی می خواهی مرا ببینی اکنون این جا هستم اما نام تو چیست؟ که هستی که مرا می شناسی؟ رستم پاسخ داد ای پهلوان بزرگ درود خدا بر تو باد و درود کیخسرو پادشاه ایران و مادرش بر تو که مهرت را در دل دارند.
پیران هم به رستم درود فرستاد و او را ستایش کرد:
ز نیکی دهش آفرین تو باد | فلک را گذر بر نگین تو باد |
ز یزدان سپاس و بدویم پناه | که دیدم ترا زنده بر جایگاه |
آن گاه از سیاوش گفت: « سیاوش مرا چون پدر خود می دانست و من سپر بلای او بودم. اما آن شاه ستمگر و نزدیکانش ستم بسیار بر من و سیاوش روا داشتند. دل من از زاده شدن خسرو فرزند سیاوش شاد بود ولی افراسیاب نگذاشت این شادی هم دوامی داشته باشد، پادشاه خود بر سخنان من گواهی می دهد و از روزی که کیخسرو به ایران آمده، افراسیاب از دست من خشمگین است و می گوید تو مرا خوار کرده ای. من هم حال و روز خوبی ندارم، میان پادشاه دو کشور گیر افتاده ام. افراسیاب می خواست دختر خودش فرنگیس را بکشد که من جانش را با گرو گذاشتن جان خودم خریدم. سیاوش را مانند پسر خودم دوست داشتم. دخترم و خانه ام را به او سپردم. از سیاوش و دخترم، فرود به یادگار مانده بود که او را با دخترم به خواری کشتند. نه از افراسیاب راه گریزی دارم و نه می توانم به جایی پناه ببرم و در آرامش باشم. جان فرزندانم در دستان افراسیاب است. اگر فرمان نبرد دهد چاره ندارم جز فرمانبرداری تاکنون از دو سپاه بسیار کشته شده اند. آشتی را بهتر از جنگ می دانم در این تنگنا چه جای نبرد است.
رستم با شنیدن این سخنان گفت من در این میدان کمر به نبرد با آن ها که به سیاوش ستم کرده اند بسته ام. از تو جز نیکی ندیده ام. زمانی که سخن از خون شهریاران است سر و کار قاتلان با تیر و شمشیر است اکنون دو راه برای آشتی وجود دارد. ببینید کدام یک در خور است همان کنید:
یکی این که هر کس دستش به خون سیاوش آلوده شده و در این رزمگاه است دست بسته نزد ما بفرستید. آن گاه ما نبرد را ادامه نمی دهیم.
راه دیگر این است که با من به ایران زمین بیایی اگر پادشاه ایران را دوست داری تورانیان را فراموش کن و به سوی ما بیا وگرنه یکی از آن ستمگران را زنده نخواهم گذاشت.
بر آرم ازین رزمگاهت دمار | سر آرد بجای گیا خاک بار |
پیران با خود اندیشید این کار که من از تورانیان جدا شده و با آن ها بروم، شدنی نیست و آن راه دیگر که می خواهد قاتلان سیاوش را به او تحویل دهم، آن ها همگی بزرگان تورانیان و خویشان افراسیاب هستند که قدرت و مقام بالایی دارند که چنین کاری در توانم نیست. باید راه دیگری بیابم و کار خودم را انجام دهم. آن گاه به رستم گفت من می روم تا سخنانت را با بزرگان در میان گذارم و پیکی برای افراسیاب می فرستم تا او را در جریان بگذارم.
علی یزدی مقدم
داستان بعدی: رایزنی تورانیان برای جنگ با ایرانیان و آغاز نبرد