• ارسال کننده: زهرا صانعی
  • تاریخ انتشار: 2016 / 09 / 26

هفت خوان رستم (خوان پنجم و ششم) – داستانی از شاهنامه

داستان قبل: هفت خوان رستم (خوان اول تا چهارم)- داستانی از شاهنامه

خوان پنجم: دشتبان

رستم در تاریکی شب پیش می رفت نه مهتابی بود و نه ستاره ای که راه پهلوان را روشن کند.

تو خورشید گفتی ببند اندرست ستاره بخّم کمند اندرست

افسار رخش را رها کرده بود تا حیوان از راهی که می خواهد پیش برود و راه خود را پیدا کند. رستم آن قدر پیش رفت تا به روشنایی رسید تا اینکه به سرزمینی رسیدند که پر از سبزه و آب های روان و دریاچه های زیبا بود. رستم از خستگی تمام هیکلش خیس عرق شده بود لباسی را که از پوست ببر بر تن داشت از برش برون کرد و تن خود را در آب شست و لباسش را در آفتاب پهن کرد. رستم که تمام شب را در راه بود احساس می کرد به خواب نیاز دارد پس افسار رخش را از روی اسب برداشت تا بچرد و استراحت کند و خود به خواب رفت. رخش مشغول چریدن در سبزه های دشت شد از آن سو دشتبانی که در آن نزدیکی بود تا رخش را دید شروع به داد و بیداد کرد و به سوی رستم و رخش دوید بالای سر رستم رسید که خوابیده بود رستم سپرش را زیر سر نهاده بود و در خوابی عمیق بود دشتبان به ضربه ای محکم چنان بر پای رستم کوفت که رستم از خواب جست دشتبان به او گفت چرا اسبت را در این دشت رها کردی تا دسترنج مردم را بخورد رستم بدون اینکه حرفی بزند گوش های مرد را با دو دست گرفت و از جا کند دشتبان که از درد به خود می پیچید با ناله و فریاد در حالیکه گوش هایش را در دست داشت و سر و هیکلش خونین بود به نزد اولاد رفت که بزرگ پهلون آن سرزمین بود و ماجرا را برایش تعریف کرد و اولاد با حرف های دشتبان برای اینکه بداند او چه موجودی است که چنین قدرتی دارد همراه  با عده ای سوار خنجرگذار راهی مرغزار شد. تا اینکه رخش را یافت و به آنسو تاختند آنگاه رستم را یافتند او را دوره کردند رستم تا آن ها را دراطراف خود دید برجست و بر پشت رخش نشست شمشیر کشید و به سمت آن ها تاخت. اولاد گفت نام تو چیست؟ پادشاه تو کیست؟ نباید به این سو می آمدی که با دیوان جنگجو روبرو می شدی. چرا گوش این دشتبان را کنده ای و اسبت را در میان کشتزار رها کرده ای؟

هفت خوان رستم

رستم در پاسخ گفت اگر نام مرا بشنوی از ترس خون در دلت خواهد جوشید اگر سپاهی برای پیکار من بیاوری کاری بیهوده کرده ای رستم حمله ور شد با هر ضربه یکی دو نفر بر زمین می افتادند سواران از ترس به سمت کوهستان گریختند. رستم به سمت اولاد تاخت کمندی انداخت و او را از اسب به زیر کشید آنگاه دست و پای او را بست و آنگاه به اولاد گفت اگر راست گو باشی هیچ آسیبی از من به تو نخواهد رسید باید جایگاه دیو سپید را به من نشان دهی.

نمائی مرا جای دیو سپید همنجای پولاد و غندی و بید

جایی را که کاوس شاه اسیر اوست باید به من نشان دهی باید کاوس شاه را آزاد سازم و تاج و تخت را از شاه مازندارن بگیرم اگر با من رو راست باشی هیچ گزندی نخواهی دید. اولاد پاسخ داد هرآنچه که خواستی برایت خواهم گفت. آنگاه اولاد افزود که از اینجا تا کاوس شاه صد فرسنگ راه است و از آنجا تا دیو سپید صد فرسنگ دیگر راه است. جایگاه او در میان دو کوه بلند است که پرندگان نمی توانند از آن عبور کنند، دوازده هزار دیو جنگی نگهبان آن کوهستان هستند دیو سپید خود همچون کوهی است که حتی پیلتنی چون تو توان نبرد با او را ندارد و اگر بتوانی از دیو سپید بگذری به دشتی از سنگلاخ می رسی که آهو هم توان گذشتن از آن را ندارد و اگر از آن بگذری به آب می رسی و دو فرسنگ هم باید از آب بگذری آنگاه به خشکی می رسی که نره دیوان نگهبانی می دهند و تا شهر مازندارن باید فرسنگ ها راه بروی آنگاه با لشکری مهیب روبرو خواهی شد چطور می خواهی یک تنه با آن پیلان جنگی روبر شوی که در یک شهر  جا نمی شوند، مگر اهریمن باشی که بتوانی بر همه آن ها پیروز شوی.

رستم از حرف او خنده اش گرفت و گفت تو فقط راه را به من نشان بده و ببین از این یک نفر به کمک پروردگار و هنرمندی ایرانیان چه کارها بر می آید. آنگاه به سمت کاوس شاه حرکت کردند تا به کوه اسپروز رسیدند این همان جایی بود که کاوس شاه و لشکرش گرفتار شده بودند.

خوان ششم : کشته شدن ارژنگ به دست رستم

نیمه شب بود آن ها شب را همانجا خوابیدند تا سحرگاه که رستم اولاد را به درختی بست و آماده حرکت شد. رستم به سمت اردوگاه ارژنگ رفت چنان نعره ای زد که گویی کوه در دریا فروریخته است ارژنگ با شنیدن این صدا از خیمه اش بیرون آمد با دیدن رستم به سمت او شتافت و رستم سرش را گرفت و از تن جدا کرد آنگاه تن خون آلود او را در میان دیوان انداخت دیوها با دیدن تن سالارشان چنان ترسیده بودند که پدر پسر را فراموش کرده بود و هرکدام به سویی فرار می کردند. رستم شمشیر کشید و هرچه دیو در مقابلش بود از دم تیغ گذراند. آنگاه نزد اولاد بازگشت او را باز کرد و راه رسیدن به کاوس شاه را از او پرسید رستم به سمت کاوس شاه روان شد.

رستم با پهلوانان ایرانی و کاوس شاه روبرو شد آن ها صدای او را شناختند و دلشان از غم ها زدوده شد، آنگاه کاوس رستم را در آغوش گرفت و از سختی های راه و از احوال زال پرسید. وقتی احوال پرسی ها تمام شد کاوس به رستم گفت که باید سوار بر رخش به سمت دیو سپید حرکت کنی اگر او از کشته شدن ارژنگ آگاه شود با سپاهی از مازندارن به این سو می آید و هرچه رشته ای پنبه خواهد شد.

تو اکنون ره خانه دیو گیر برنج اندر آور تن و تیغ و تیر
مگر یار باشدت یزدان پاک سر جاودان اندر آری بخاک

وقتی از هفت کوه بگذری و از نره دیوانی که هر گوشه ای کمین کرده اند به سلامت بگذری به غاری ترسناک می رسی که دیوان جنگی از آن مراقبت می کنند و دیو سپید داخل آن غار است لشکر مازندارن همه به او امید دارند اگر بتوانی او را شکست دهی می توانیم در این نبرد پیروز میدان باشیم. اما چشمان کاوس شاه نابینا شده بود رستم پزشکانی نزد او آورد و آن ها گفتند که باید از خود دیو سپید سه قطره در چشم او بریزی تا بینایی اش را به دست آورد. رستم بی درنگ آماده نبرد شد و به سمت دیو سپید حرکت کرد و اولاد را هم همراه خود برد. آن ها بدون استراحت به حرکت خود ادامه دادند تا به نزدیکی غار رسیدند رستم به اولاد گفت تاکنون هرچه گفتی راست بوده است اکنون به من بگو تا چه موقع برای یورش بهتر است؟ اولاد در جواب گفت با بالا آمدن آفتاب که هوا گرم می شود دیو به خواب می رود و اکنون باید حوصله کنی تا زمانش فرا رسد.

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: خوان هفتم و نامه کیکاوس به پادشاه مازندران – داستانی از شاهنامه

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: - -



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید