خوان هفتم و نامه کیکاوس به پادشاه مازندران – داستانی از شاهنامه
داستان قبل: هفت خوان رستم (خوان پنجم و ششم) – داستانی از شاهنامه
رستم منتظر شد تا آفتاب بالا بیاید و با گرم شدن هوا دیوان به خواب روند آنگاه دست و پای اولاد را بست شمشیرش را از نیام بیرون کشید و به سمت دیوان رفت به هر ضربتی دیوی را بر زمین می انداخت عده ای کشته شدند و تعدادی هم از ترس جان گریختند آنگاه به سمت دیو سپید رفت اما آن غار آنقدر تاریک بودکه نمی توانست جایی را ببیند رستم جست و جو کرد و چشمانش را مالید تا اینکه دیو سپید را دید که چون کوهی به خواب رفته بود.
بغار اندرون دید رفته بخواب | بکشتن نکرد ایچ رستم شتاب |
رستم چون پلنگی خشمگین بغرید دیو سپید از شنیدن این صدای مهیب بیدار شد و تخته سنگی برداشت وبه سوی رستم آمد این بار از دیدن چنین هیبتی ترسیده بود اما به نیروی یزدان پاک شمشیر کشید و با ضربه ای یک دست و پای دیو را ببرید دیو سپید با همان دست و پای بریده با رستم گلاویز شد گویی نره پیلی به پلنگی خشمگین حمله کرده است، رستم و دیو سپید با یکدیگر گلاویز شدند چنان خونی از دیو سپید می ریخت که زمین زیر پای آن ها گل شده بود رستم تاکنون چنین زوری را ندیده بود با خود گفت اگر امروز جان سالم بدر برم تا ابد نام من جاودان خواهد شدو از سوی دیگر دیو سپید در دل با خود گفت از زنده ماندن نا امید شدم اما اگر از چنگ این اژدها نجات یابم چنان ناپدید خواهم شد که کسی از مازندران مرا نبیند.
با یکدیگر جنگیدن و خون وعرق بود که چون جویی روان گشته بود تا اینکه تهمتن به نیروی پروردگار چون شیری خشمگین اورا چون تخته سنگی بلند کردو چنان بر زمین کوفت که گویی جان از بدنش خارج شده است رستم خنجر خود را بیرون کشید و دل او را از تنش بیرون کشید.
همه غار یکسر تن کشته بود | جهان همچو دریای خون گشته بود |
دیوان با دیدن کشته شدن دیو سپید به دست رستم از آن دیار فرار کردند رستم لباس رزم را از تن بدر آورد و به رسم نیایش تن خود را بشست آن گاه سر بر خاک نهاد و چنین گفت: ای پروردگاری که پناه بندگانت از هر بدی هستی همه بزرگی وقدرت را تو به من ارزانی کرده ای وگرنه در این گیتی از خود خوارتر نمی بینم.
آن گاه دستان اولاد را باز کرد او را به زین اسب بست تا جگر دیو سپید برای کاوس شاه ببرند. اولاد به رستم گفت تو هر کسی را که می توانست در برابرت قد علم کند از بین بردی اکنون تو سزاوار تاج و تخت هستی ولی به من گفتی که مرا آزاد خواهی کرد، تو که پیمان شکنی نمی کنی رستم پاسخ داد مازندران را به تو خواهم سپرد ولی هنوز کار بسیار داریم باید شاه مازندران را به زیر بکشیم هنوز دیوان جادوگر زیادی هستندکه باید از بین ببریم مگر اینکه زنده نمامن وگرنه از پیمان تو سر بر نخواهم تافت از این به بعد از گنج های دنیا بی نیاز خواهی شد و سرافرازانه بر سرزمین مازندران حکمرانی خواهی کرد و از سوی دیگر بزرگان ایران زمین چشم به راه ما هستند پس نباید لحظه ای درنگ کنیم رستم و اولاد با سر دیو سپید و جگر او نزد کاوس شاه رفتند کاوس وقتی متوجه شد که آن ها پیروز شده اند به رستم آفرین گفت و پدر و مادرش را ستایش کرد که چنین فرزندی به دنیا آورده اند و چنین تربیت کرده اند.
تهمتن از خون دل دیو در چشمان کاوس شاه قطره ای چکاند و کاوس شاه با اولین نگاه، رستم را دید و او را در آغوش گرفت رستم از آن خون در چشم همه ریخت و بینایی را به آن ها بازگرداند،آنگاه بود که شادی و سرور به سپاه ایران بازگشت.
پهلوانان بزرگی چون طوس، فریبرز، گودرز، گیو، رهام، گرگین و بهرام در کنار رستم به شادی و پایکوبی پرداختند به این ترتیب یک هفته ای گذشت اما روز هشتم گرزها و شمشیرها بر زین اسب ها آویخته می شود وهمه آماده نبرد به فرمان کاوس شاه وارد شهر مازندران شدند.
آنقدر از آن جادوگران کشتند که در جوی ها خون جاری شدتا اینکه شب فرا رسیدو لشکریان ایران زمین در کنار کاوس شاه جمع شدند، کاوس رو به لشکریان گفت آن ها مکافات جنایت های خود را دیدند دیگر خون ریزی بس است آنگاه رو به رستم کرد و گفت اکنون باید پهلوانی هوشمند نزد کاوس شاه بفرستیم تا نامه ما را به او بدهد.
نامه کاوس شاه به مازندران
صبح روز بعد کاوس شاه نامه ای بنوشت نخست از پروردگار یاد کرد و اورا ستایش نمود آنگاه ادامه داد که من کاوس شاه ایران زمین هستم، ای پادشاهی که با جادو همنشین شده ای و غرور تو را گرفتار خود کرده است این رسم سرای کهن است که اگر دادگر و عادل باشی وپاک دین از هیچ کس جزپروردگار کمک نخواهی خواست که او توانا ترین است و اگر بد کردار باشی و بد سرشت فقط روزگار تو را خوار خواهد کرد، اکنون ببین که پروردگار با جادوگران چه کردو آنها را به سزای کارهای پلیدشان رساند.
کنون گر شدی آگه از روزگار | روان و خرد بودت آموزگار |
همانجا بمان گاه مازندران | بدین بارگاه آی چون کهتران |
کاوس شاه از پادشاه مازندران خواست تا فرمانبردار باشد تاج و تخت خود را داشته باشد و از خونریزی بیشتر جلوگیری شود و در نامه یادآور شد که ارژنگ و دیو سپید به دست رستم کشته شده اند و شما توان مقابله با لشکر ایران زمین را ندارید، آنگاه نامه را به فرهاد پهلوان ابرانی دادند تا پیغام کاوس شاه را برساند، فرهاد همراه با نامه به شهری رفت که شاه مازندران جایگاه داشت فرهاد کسی را یافت تا به پادشاه مازندران خبر دهد نامه ای از کاوس شاه برایش آورده است، وقتی که شاه مازندران فهمید که کاوس کسی را فرستاده از بزرگان و پهلوانان مازندران برترین ها را برگزید و از ایشان خواست تا توان خود را به او نشان دهند. فرستادگان شاه مازندران نزد فرهاد آمدند با چهره های خشمگین تا ترس را در دل او بیفکنند. یکی از پهلوانان دست فرهاد را چنان فشرد که استخوانهایش به درد آمد،اما فرهاد هیچ واکنشی نشان نداد آنگاه او را نزد پادشاه مازندران بردند، فرهاد نامه را به او داد و دبیران نامه را خواندند پادشاه مازندران تا از کار رستم،دیو سپید و ارژنگ آگاه شد بسیار خشمگین و اندوهگین گشت ولی خشم و غم خود را در دل پنهان داشت و فرهاد را سه روز نگه داشت تا پاسخ نامه او را بدهد و روز سوم به فرهاد گفت پاسخ من به کیکاوس این است که در سر خیال خام داری من از همه برتر و قدرتمندترم لشکر من از تو بسیار بزرگتر و قدرتمند تر است چنان لشکری از شیران جلوی شما بیارآیم که خواب از سرتان بپرد، لشکری دارم از دیوان که کسی را توان مقابله با آن نیست مرا در جنگ دویست دیو مست،بدست می گیرند آماده باش که زمان مرگ تو فرا رسیده است، آنگاه به سوی ایران زمین لشکر کشی خواهد کرد و از ایران هیچ نخواهد ماند جز خاکستر سیاه، فرهاد پیام او را برای کاوس شاه برد و هر آنچه دیده بود توصیف کرد کاوس هم رستم را فرا خواند و پیغام را برایش باز گفت رستم با شنیدن این سخنان مو بر تنش سیخ گشت آنگاه به کاوس گفت من باید پیامی برایش ببرم و این خواری را پاسخ دهم، نامه ای که در آن پیغامی که بر بندگی تیغ باشد، کاوس گفت هر چه تو گویی همان کنیم که تو امید ایرانیان هستی.
علی یزدی مقدم
داستان بعدی: جنگ کاوس شاه با شاه مازندران – داستانی از شاهنامه
مفید بود