رفتن کاوس شاه به مازندران _ داستانی از شاهنامه
مطلب قبلی: پادشاهی کیکاوس _ داستانی از شاهنامه
بعد از اینکه سپهبد زال، رفت کیکاوس به طوس و گودرز فرمان داد سپاه راهی شود. سپیده دم شاه و پهلوانان ایران زمین به همراه سپاهیانی بزرگ به سوی مازندران راهی شدند کیکاوس قبل از رفتن، ایران زمین را به میلاد سپرد و کلید گنج را به او داد و از او خواست اگر دشمنان به ایران زمین حمله ور شدند هیچ کاری نکند مگر اینکه به زال و رستم پناه برد.
وقتی کیکاوس به نزدیکی مازندران رسید در نزدیکی شهر بر فراز کوهی بلند خیمه ها را برپا کردند چند شبی را به خوشگذرانی پرداختند تا اینکه یک روز کیکاوس گیو را فراخواند از او خواست تا هزار نفر از بهترین جنگاوران را با خود ببرد و به شهر مازندران حمله کند و به هیچ کس رحم نکند تا این خبر به گوش دیوان برسد و بدانند که ما برای نبرد آمده ایم.
گیو هم چنین کرد و با سپاهی از بهترین جنگاوران به شهر حمله کرد و به هیچ کس رحم نکرد چنانکه گویی باران گرز و شمشیر از آسمان می بارد وقتی وارد شهر شدند گویی بهشت است آن شهر چنان زیبا و آکنده از نعمت های بسیار بود که همه انگشت به دهان مانده بودند.
یکی چون بهشت برین شهر دید | که از خرمی نزد او بهر دید |
بهر کوی و برزن فزون از شمار | پرستار با طوق و با گوشوار |
بهر جای گنجی پراکنده زر | بیکجای زر و بدیگر گهر |
تا اینکه خبر آن همه خرمی به کاوس شاه رسید کسی که خبر را برای پادشاه برد در توصیف مازندارن زیاده روی کرد و آنرا بهشتی روی زمین خواند و از سوی دیگر خبر این غارت به شاه مازندارن رسید که دیوی به نام سنجه نزد پادشاه بود که از ایرانیان دل خوشی نداشت شاه مازندارن به سنجه فرمان داد که بی درنگ نزد دیو سپید برود و به او بگوید که چه بر سر مازندران آمده است و اگر دیر بجنبد سرزمین ما از دست رفته است.
سنجه با شتاب خود را نزد دیو سپید رساند و پیام پادشاه را به او رساند و دیو سپید در پاسخ گفت که نگران شاه ایران نباشید هم اکنون با سپاه بزرگ به سوی آن ها می روم و او را از مازندارن بیرون خواهم راند. این را بگفت و چون کوهی به حرکت درآمد.
از آن سو کیکاوس به تاخت خود را به مازندارن رساند و سراپرده خود در دشت هامون استوار کرد چنان شد که دشت هامون را خیمه ای سرخ و زرد پوشانده بود آنگاه تخت مجللی برایش آوردند و کاوس شاه بر آن نشست و بزرگان سپاه را فراخواند رو به آن ها گفت همه شما به فرمان من بودید و نیک خواه من. حالا از شما می خواهم باهم کار را تمام کنیم و شاه مازندارن و دیوان را به بند بکشیم سحرگاه می رویم تا شاه مازندران را اسیر خود سازیم و همه کشور مازندارن به بگیریم و دیوان را از میان برداریم. بزرگان بر شاه آفرین گفتند و به ستایش او پرداختند و ادامه دادند که دیو سپید جادوگری چیره دست است که او را نمی توان یافت تا به بند کشید ولی ما دمار از روزگار دیگر دیوان برخواهیم آورد آن ها تا شب به لاف زنی ادامه دادند و کاوس این سودای خام را می پروراند شبانگاه ابری پدیدار گشت که از ماه هیچ نشانی نبود گویی جهان در غاری تاریک فرو رفته است. دودی سیاه آسمان و زمین را فرا گرفته بود از آسمان سنگ و خشت بر سر سپاه ایران بارید چنان که سپاه پراکنده گشت بسیاری کشته شدند و بسیاری هم راه ایران زمین را پیش گرفتند در این هنگام بودکه کاوس فهمید چه اشتباهی کرده است.
هنگامی که شب به پایان رسید و روز نمایان شد کاوس متوجه شد که هیچ جا را نمی بیند دو بخش از سپاهش کور شدند، سپاه ایران از دست او خشمگین بودند و کاوس درمانده شده بود با خود افسوس می خورد که چرا پند زال را نپذیرفته است یک هفته گذشت و پادشاه ایران زمین نمی توانست روی کسی را ببیند. روز هشتم صدای غرش دیو سپید دشت را فراگرفت که خطاب به کاوس می گفت چرا به مازندارن آمدی این همه را کشتی و بسیار اسیر کردی آیا نمی دانستی که دیو سپید با تو چه خواهد کرد؟ اکنون به آرزوهایی که داشتی دست یافتی؟ اگر من هم چون تو بزرگی نداشتم که به پندش گوش فرا دهم همه شما را تاکنون کشته بودم و کشورت را با خاک یکسان می کردم ولی با گرشاسب عهد و پیمانی دارم که به ملک ایران حمله نکنم، من شما را به خواری اسیر می کنم تا روزگارتان به سر آید.
آنگاه با لشکری از دیوان، پهلوانان ایران را به بند کشیدند و هر چه از جواهرات و گنج ها در سپاه ایران بود به ارژنگ سالار سپاه مازندران سپرد و برای شاه مازندران پیغام فرستاد که من سپاه ایران را به بند کشیدم ولی آن ها را نکشتم تا درس عبرتی باشد برای آن ها که قصد مازندران می کنند. ارژنگ اسیران و آن گنج ها را با خود نزد شاه مازندران برد و دیو سپید بازگشت و این گونه کاوس شاه در مازندران گرفتار گشت.
پیغام کاوس به زال و رستم
در میان نگهبانان یکی بود از ایرانیان نزد کاوس شاه آمد و کاوس به او گفت تا پیغامی برای زال بفرستد که اکنون من در مازندران به خواری اسیر شده ام وقتی از پندهای تو یاد می کنم جگرم ریش می شود، از بی خردی من بود که به حرف سالار هوشمندی چون تو گوش ندادم و اگر اکنون فکری نکنی ایران زمین به باد خواهد رفت.
پیغام به زال رسید و زال از شنیدن این حرف ها دلش به درد آمد ولی آنرا از دوست و دشمن پنهان کرد.
چو بشنید بر تنش بدرید پوست | ز دشمن نهان داشت آن هم ز دوست |
آنگاه رستم را فراخواند و به او گفت اکنون دیگر نباید دست روی دست بگذاریم اکنون شاه ایران در دست اژدها گرفتار شده است و کشور در خطری بزرگ است اکنون باید سوار بر رخش به آن سرزمین بتازی من دیگر جوان نیستم و امید ما به توست که شاه ایران زمین را نجات دهی نه به ارژنگ و نه به دیو سپید امان بده، از تو می خواهم که نام سام بزرگ را زنده کنی اگر از این نبرد پیروز بازگردی نامت خواهد درخشید و دیوان از شنیدن نام تو به خود خواهند لرزید.
و رستم در پاسخ چنین گفت تا مازندران شش ماه راه است چگونه قبل از اینکه پادشاه ایران زمین در دست دیوان فنا شود او را نجات دهم؟ و زال در پاسخ گفت برای رسیدن به مازندران دو راه وجود دارد یکی همان راه است که کاوس رفت و راه دیگر از کوهستان است که دو هفته راه است اما پر از شیر و دیو و تیرگی است چنان که چشمانت خیره خواهد ماند تو باید از این راه بروی. اکنون برو و آماده سفر شود و من تا سحرگاه برای بازگشت تو نزد پرودگار به نیایش بپردازم تا تو را یاری کند و با هوش خود بر نیرنگ دیو سپید چیره شوی. رستم به پدر قول داد که دیو سپید و ارژنگ را به زیر آورد و بزرگان ایران زمین را آزاد سازد.
رستم سحرگاه آماده رفتن شد زال و رودابه او را بدرقه کردند، رودابه از رفتن او بسیار اندوهگین بود و با چشمان اشک آلود به فرزند گفت: چرا مرا با این نگرانی رها می کنی و می روی و رستم در پاسخ به مادر گفت که این انتخاب من نیست روزگار من اینگونه است و باید بروم مرا ببخش مادر ولی چاره ندارم و باید بروم.
علی یزدی مقدم
داستان بعدی: هفت خوان رستم (خوان اول تا چهارم)- داستانی از شاهنامه
نظر شما چیست؟
پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید