• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2018 / 06 / 10

رسیدن کیخسرو، گیو و فرنگیس به ایران – داستانی از شاهنامه

داستان قبلی: آنچه گیو برای رساندن کیخسرو و فرنگیس به ایران، انجام داد – داستانی از شاهنامه

وقتی گیو و کیخسرو به ایران زمین رسیدند، گیو نامه ای به گودرز نوشت و نامه ای هم به کاوس و خبر از آمدن کیخسرو به ایران زمین داد و از آنچه در رود جیحون گذشته بود گفت:

که آمد زتوران سپهدار شاد سر تخمۀ نامور کیقباد
سرافراز کیخسرو نیک بخت که شد آب جیحون بزیرش چو تخت

گیو نامه ها را به پیک هایی داد تا نزد گودرز و کاوس برسانند نامه گیو به پدرش جهان پهلوان گودرز پیر رسید. گودرز با دیدن آن نامه اشک در چشمانش جمع شد و خداوند را برای این خبر خوش سپاس گفت از سوی دیگر خبر به کاوس شاه رسید او از شنیدن این خبر که فرزند سیاوش زنده است و به ایران زمین آمده است بسیار خوشحال شد و فرمان داد تمام ایران را آذین ببندند. رستم از خوشحالی به فقرا سکه های زر می داد.

از آن سو گودرز به همراه غلامان و بزرگان با تخت زر و هدایای فراوان به رسم ایرانیان به دیار آنها رفتند. پهلوان پیر با دیدن گیو، اشک در چشمانش جمع شد او را در آغوش گرفت آنگاه کیخسرو را در آغوش کشید و از سیاوش یاد کرد و اشک ریخت.

ستودش فراوان و کرد آفرین چنین گفت کای شهریار زمین
تو بیدار دل باش و پیروز بخت بجای تو کشور نخواهم نه تخت
ز تو چشم بد خواه تو دور باد روان سیاوش پر از نور باد

گودرز که از شادی نمی دانست چه بگوید که هم فرزند خویش را بعد از سالها در آغوش می کشید و هم امید ایرانیان از سرزمین تورانیان آمده بود. او یادگار سیاوشی بود که همه پهلوانان ایران زمین دوستش داشتند.

هفت روز جشن و سرور بر پا شد و روز هشتم پادشاه جوان را به سوی کاوس شاه فرستادند.

رسیدن کیخسرو نزد کاوس
چو کیخسرو آمد بر شهریار جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار
به آذین جهانی شد آراسته در و بام و دیوار پر خواسته

کاوس با دیدن فرزند سیاوش اشک از دیدگانش سرازیر گشت و از تخت به زیر آمد و کیخسرو را در آغوش گرفت. آنگاه او را در کنار خود نشاند و از تورانیان می پرسید و کیخسرو از آنچه بر آنها رفته بود گفت که افراسیاب چه ستم هایی به آنها کرده بود و از دلاوری گیو گفت که چگونه یک تنه با سپاهی به نبرد پرداخته و پیر و جوان از مقابل او می گریختند.

کاوس گیو را در آغوش کشید و گودرز را پیش خواند و هدایای فراوان به گودرزیان بخشید و گودرز را فرمانروای خراسان، ری، قم و اصفهان گردانید.

از سوی دیگر کاوس از فرنگیس دلجویی کرد و به او جایگاهی ویژه بخشید.

کیخسرو به نزد کاوس شاه رسید

سرکشی طوس از کیخسرو

کشواد کاخ باشکوهی داشت که مایه فخر ایرانیان بود. گودرز و کیخسرو از نزد کاوس به کاخ کشواد رفتند. او را بر تخت نشاندند و پهلوانان ایران بر پادشاه آینده ایران آفرین می گفتند به جز طوس که از او روی بازگرداند، آن مجلس را ترک کرد. گودرز و کشواد از این رفتار طوس خشمگین شدند و گیو را نزد او فرستادند تا او را بازگرداند. گیو نزد او رفت و پیام را رساند اما طوس که خود را از نژاد فریدون می دانست نمی توانست بپذیرد که پادشاهی که از تورانیان نژاد دارد بر تخت ایران زمین تکیه زند.

نباشم برین کار همداستان ز خسرو مزن پیش من داستان
جهاندار کز تخم افراسیاب نشانیم بخت اندر آید بخواب

طوس، فریبرز فرزند کاوس را شایسته پادشاهی می دانست که از نژاد ایرانیان است.

بهر سو زدشمن ندارد نژاد همش فر و زیب است و هم نام و داد

گیو خشمگین به او گفت که خود را با نیزه های گودرزیان روبرو خواهی کرد. تو رنج های را که برای ایران زمین برده ایم به یک دم به باد خواهی داد و سخنان درشتی به طوس گفت و از آنجا نزد گودرز بازگشت.

تو نوذر نژادی نه بیگانه ای پدر تند بود و تو دیوانه ای
کسی را دهد تخت شاهی خدای که با فر و برزست و باهوش و رای

گودرز با شنیدن سخنان طوس خشمگین شد و گفت باید به او پاسخ محکمی بدهیم تا بداند چه کسی شایسته پادشاهی است. آنگاه سپاه خود را به آن سو راند. طوس که آن سپاه بزرگ را دید و کیخسرو را با آن شکوه و جلال نشسته بر تخت پادشاهی خودنمایی می کرد.

بگرد اندرش ژنده پیلان دویست تو گفتی بگیتی جز او شاه نیست
بر آن تخت میتافت خسرو چو ماه ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه

طوس با خود اندیشید اگر امروز با آنها نبرد کنم از ایرانیان بسیار کشته خواهد شد و این، همان چیزی است که افراسیاب می خواهد، به ایران حمله خواهند کرد و تخت پادشاهی ایران زمین به تورانیان خواهد رسید. پس یکی از نزدیکان خود را که مردی خردمند بود نزد کاوس فرستاد که از این نبرد جلوگیری کند.

رفتن گودرز و طوس نزد کاوس

کاوس با شنیدن این خبر گودرز و طوس را فرا خواند.

بشد طوس و گودرز نزدیک شاه سخن برگشادند بر پیش گاه

طوس و گودرز نزد پادشاه رفتند. طوس به کاوس گفت اگر پادشاه از تخت شاهی سیر شده اند چرا آن را به فرزند خود فریبرز نمی سپارند.

بفرزند باید که ماند جهان بزرگی و دیهیم و تخت مهان

فریبرز پهلوانی با شکوه است که نژاد ایرانی دارد چرا باید او را کنار بگذارید.

گودرز که از این سخنان خشمگین شده بود فریاد زد تو چقدر کم خرد و نادان هستی در جهان کسی چون سیاوش نبود که جوان و دلیر و خردمند بود اکنون خسرو فرزند اوست که چون به چهره او می نگری گویی سیاوش را می بینی و رفتارش هم از کردار سیاوش چیزی کم ندارد. اگر او از سمت مادری نژاد تورانی دارد اما ما را انتخاب کرده و به سوی ایران زمین آمده است. در ایران و توران چنین کسی را نمی توانی پیدا کنی. مگر خودت قد و بالای او را ندیدی؟ او همان کسی است که وقتی کشتی، آنها را سوار نکرد با اسب از جیحون گذر کردند و آب به او صدمه ای نزد، همچون فریدون شاه که از اروند گذشت شکوه او آسمانی است و پروردگار می خواهد که او پادشاه ایران زمین باشد.

دیگر اینکه او به کین خون پدر آسایش را از تورانیان خواهد گرفت و ایران را از این هرج و مرج نجات خواهد داد. در خواب به من مژده دادند که او ایران را نجات خواهد داد. اگر اکنون سلاحی داشتم خون تو را می ریختم.

بتیغ نبردی ترا خستمی وزین گفت بیهوده وارستمی
میان کیان دشمنی افکنی وزان خویشتن درمنی افکنی

طوس که خشمگین شده بود به گودرز گفت این سخن های بیهوده که می گویی برای این است که نژاد پادشاهی نداری، پدرت آهنگری بیش نبوده که اگر اسمی هم از او باقیست برای این است که همراه ما به نبرد آمده است.

گودرز پاسخ داد من از آهنگری عاری ندارم و به آن افتخار هم می کنم اما پدر من کاوه آهنگر بود که به ظلم و ستم ضحاک پایان داد و آن پرچمی که تو به آن افتخار می کنی و با کفش های طلایت آن را در دست می گیری همان درفش کاویانی است.

طوس به نژاد و پهلوانی خود می بالید و گودرز به دانش، خرد، دلاوری خود و پیشینیانش می بالید تا اینکه گودرز رو به کاوس کرد و گفت: ای پادشاه تو خود بگو کدام یک پادشاه ایران زمین باشد و سزاوارتر است.

کاوس پاسخ داد: هر دوی آنها فرزندان من هستند و به یک اندازه دوستشان دارم و اگر به هر کدام تخت پادشاهی را بدهم آن یکی دلگیر خواهد شد. پس هر کدام از آنها را با گروهی به دژ بهمن در اردبیل می فرستم که پر از آشوب است که اهریمن آتش پرست نمی تواند به آن دست یابد. کسی که آن دژ را بگیرد تخت پادشاهی مال او خواهد بود.

گودرز و طوس با شنیدن این سخنان با پادشاه همداستان شدند و از آنجا بیرون رفتند.

دژ بهمن رقابت کیخسرو و فریبرز

رفتن طوس و فریبرز به دژ بهمن

طوس با درفش کاویانی و سپاه خود همراه با فریبرز به سوی اردبیل راه افتادند وقتی به نزدیکی دژ بهمن رسیدند زمین چون آتش می جوشید، سم اسبان می سوخت، سربازان در میان لباس رزم و زره می سوختند. زمین یکسره آتش بود. هوای داغ سینه هایشان را می سوزاند. دیوارهای دژ به آسمان سر می کشید آن چنان که هیچ تیر و نیزه ای به آن نمی رسید. اسب ها و سربازان می سوختند و آنها کاری از دستشان بر نمی آمد.

طوس به فریبرز گفت که هیچ انسانی نمی تواند به این دژ دست یابد پس ماندن ما هم در میان آتش سودی ندارد.

تو اندیشه در دل میاور بسی تو نگرفتی این دژ نگیرد کسی

طوس و فریبرز بعد از یک هفته آوارگی در اطراف دژ، ناامید بازگشتند و تنها امید آنها این بود که گودرز و کیخسرو هم نتوانند به این دژ دست یابند.

رفتن کیخسرو با گودرز به دژ بهمن

پیامی برای گودرز آمد که طوس و فریبرز شکست خورده بازگشتند اکنون نوبت شماست آماده شوید تا دژ را فتح کنید.

گودرز و گیو همراه با کیخسرو سپاه را به سوی اردبیل هدایت کردند، وقتی به دژ بهمن رسیدند کیخسرو نویسنده ای خواست تا نامه ای برایش به نام ایزد پاک بنویسد.

که این نامه از بندۀ کردگار جهانجوی کیخسرو نامدار

ای بهمن به پروردگار بیندیش و از او بترس او برترین قدرت جهان است.

که اویست جاوید برتر خدای هم اویست روزی ده و رهنمای
خداوند کیوان و بهرام و هور خداوند فر و خداوند زور

پادشاهی و فر کیانی من همه از پروردگار است و اگر در دژ تو اهریمنان هستند، آنها دشمنان خدا هستند و اگر از جادوگران در کنار تو هستند، توان مبارزه با سپاه من را ندارند.

بفرمان یزدان کنم دژ تهی که اینست فرمان شاهنشهی

کیخسرو نیزه ای بلند خواست و نامه را بر آن آویخت آنگاه به گیو فرمان داد تا از بلندای دیواری آن نیزه را با یاد خدا به سوی دژ پرتاب کند و گیو هم چنین کرد.

زدادار نیکی دهش یاد کرد پس آن چرمۀ تیزرو باد کرد

نامه در میان دود و آتش ناپدیدد شد، سکوتی حاکم شد ناگهان همه جا تاریک شد، صدای مهیبی از سوی کوه بلند شد که از غرش آسمان ترسناک تر بود، آنقدر تاریک شد که سواران اسب خود را نمی دیدند.

گودرز به هر سو می نگرید کسی را نمی دید و خاموش در گوشه ای ایستاد و پهلوانان زمین گیر شده بودند. کیخسرو سوار بر اسب خود شد فرمان داد به سوی دژ تیر باران کنند بارش تیر آغاز شد بسیاری از دیوان هلاک شدند کم کم روشنایی آسمان پدیدار می گشت و از آن تاریکی چیزی باقی نمانده بود. دیوها به داخل دژ فرار کردند و کیخسرو و سپاهیان از پس آنها تاختند. در آن دژ شهری آباد و بزرگ و باشکوه دیدند. در آن دژ یک سال ماندند و آیین خداپرستی را بنیان گذاری کردند آنگاه به سوی کاوس بازگشتند.

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: بر تخت شاهی نشستن کیخسرو – داستانی از شاهنامه

 

 

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید