مطلب قبلی: پادشاهی هوشنگ و تهمورس – داستانی از شاهنامه
جمشید به جای پدرش تهمورس بر تخت نشست و به رسم کیانی تاج زر بر سر نهاد. از پادشاهی او جهان آسوده گشت.
جمشید به ساخت ابزار جنگ دست برد و از آهن خود، زره و جوشن، خفتان و برگستوان ساخت. برای ساخت این همه، پنجاه سال رنج برد. او همچنین به مردم آموخت از کتان، ابریشم، مو و خز پارچه های زیبایی تهیه کنند و با آن برای خود لباس بدوزند.
از هر کسب و پیشه، انجمنی ساخت تا هر کدام به خدمت مردم کمر ببندند.
عده ای که به آن ها کاتوزیان می گفتند برای نیایش به کوه ها فرستاد و آن ها را آن جا مقیم کرد.
گروهی را هم که جنگاور و نامدار بودند برای سپاه جدا کرد که تخت پادشاهی از آن ها پا بر جا بود.
و عده ای از مردم کم توقع را به کار کشاورزی گماشت و به این ترتیب، رسم آزادگی به مردم آموخت تا از دسترنج خویش بخورند.
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد | که آزاده را کاهلی بنده کرد |
او دیوان ناپاک را هم به کار گماشت. آب را با خاک بیامیزند و خشت سازند و با سنگ و گچ دیوار، گرمابه، کاخ های بلند و ایوانی که از گزند در امان باشند، سازند.
جمشید از سنگ خارا گوهرها، سیم و زر بیرون کشید و دانش ساخت بوها را با مردم بازگو کرد.
گروهی را به ساخت مشک، کافور، عنبر و گلاب گماشت و از پزشکی و درمان، دانشی را از مردم پوشیده نکرد.
پس از آن با کشتی گیتی را درنوردید و پنجاه سال هم این گونه سپری کرد و چون همه ی این کارها را به نیکی انجام داد پا را از این فراتر نهاد، برای خود تختی باشکوه ساخت که سر به آسمان می گذاشت و آن را با گوهرهای فراوان تزیین کرد.
جهان در برابر شکوه تخت او انجمن شد و شاه آن روز بر همه گوهر افشاند و آن روز را روز نو خواندند و آن روز اول فروردین ماه بود که در این روز همه دل از کینه می زدودند و تن را می شستند و لباس نیکو به تن می کردند و بزرگان این جشن را گرامی داشتند و به سرور و شادی پرداختند و این چنین جشن نوروز از خسرو جهان به یادگار ماند.
از شادی، نعمت و آسودگی، مردم همه ی کشورها به سمت او گرویدند و از او پیروی کردند و سیصد سال این گونه گذشت و پادشاه جهان، کسی را برتر از خود ندید، خود را از جهاندار هم بالاتر دید.
منی کرد آن شاه یزدان شناس | ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس |
بزرگان و سپاهیان را فراخواند و گفت همه آرامش و آن چه که دارید از من است و هر پلیدی بوده من از بین بردم. همه خوبی ها را من ساختم از جامه و خوراک و بزرگی همه را من به شما داده ام و هر که از من پیروی نکند اهریمن است و باید مرا جهان آفرین بخوانید. موبدان همه سر به زیر داشتند و کسی جرات نه گفتن نداشت. پس از این سخن ها، شکوه ایزدی از او گسست و در قلمرو او هرج و مرج افتاد.
منی چون بپیوست با کردگار | شکست اندر آورد و برگشت کار |
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش | چو خسرو شوی بندگی را بکوش |
بیزدان هر آن کس شد ناسپاس | بدلش اندر آید ز هر سو هراس |
علی یزدی مقدم
مطلب بعدی: پادشاهی ضحاک قسمت اول – داستانی از شاهنامه