• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2015 / 09 / 19

پادشاهی نوذر – داستانی از شاهنامه

داستان قبل: از تولد تا جوانی رستم – داستانی از شاهنامه
از دنیا رفتن منوچهر

سن منوچهر به صد و بیست سال رسید. ستاره شناسان به او خبر دادند که هنگام رفتن فرا رسیده است و باید خود را آماده سفر کند. منوچهر هم که این سخن ها را شنید همه بزرگان و خردمندان را فراخواند.

فرمان داد تا فرزندش نوذر هم به نزدش آید و او را بسیار پند داد که این تخت پادشاهی جز افسوس برایت نخواهد گذاشت و نباید به آن دل ببندی من سختی های بسیار کشیدم و به پندهای فریدون گوش فرا دادم تا به کام خود رسیدم. انتقام ایرج، جدمان را از سلم و تور گرفتم. جهان را از وجود شیاطین پاک کردن. شهرها ساختم و اکنون که زمان رفتن است گویی همه خوابی بیش نبوده است. این تخت و تاج را که برای آن درد و رنج فراوان کشیده ام به تو می سپارم.

منوچهر بدون این که بیمار باشد چشم بر هم نهاد و این دنیا را بدرود گفت. نوذر در سوگ پدر بسیار گریست و به آیین ایرانیان برای پدر سوگواری کرد.

پندی از حکیم توس
یکی پند گویم ترا از نخست دل از مهر گیتی ببایدت شست
جهان کشت زاریست با رنگ و بوی درو مرگ و عمر آب و ما کشت اوی

و در ادامه می فرماید:

یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز بنوبت رسیده بمنزل فراز
بیا تا نداریم دل را برنج که با کس نسازد سرای سپنج
پادشاهی نوذر

نوذر بعد از سوگواری، تاج پادشاهی بر سر نهاد. بزرگان ایران نزد او آمدند و ابراز وفاداری کردند.

پادشاهی نوذر - داستانی از شاهنامه

چندی گذشت. نوذر چون پدر بخشنده نبود. کارش خوردن و خوابیدن بود اما روزگار همیشه با او مهربان نبود و از هر سوی ایران زمین شورشی برخواست چون او به راه منوچهر وفادار نماند و با بزرگان و دانشمندان تندی می کرد. دهقانان که افراد بیچاره ای بودند از کشور گریختند. کشاورزان یکایک جمع شدند و تبدیل به سپاهی شدند و از هر سو یکی آواز پادشاهی سر داد تا اینکه در کشور هرج و مرج شد.

پادشاه جوان که ترسیده بود سواری نزد سام فرستاد و از آشوب ایران زمین برایش بنوشت که اگر به کمک اونیاید از ایران زمین و یادگار منوچهر چیزی باقی نخواهد ماند و سام تا این نامه را دید با سپاهی عظیم از دیار مازندران راهی ایران زمین شد. وقتی سام با سپاهش به ایران رسید بزرگان ایران به دیدارش رفتند.

پیاده همی پیش سام دلیر برفتند و گفتند هر گونه دیر

از کردار نوذر گفتند که از راه نیکی بازگشته و پادشاهی ستمگر شده است و از سام پهلوان خواستند که بر تخت حکومت بنشیند.

سام در پاسخ گفت پروردگار چگونه چنین چیزی را می پسندد که نوذر از نژاد پادشاهان بر تخت پادشاهی نشسته باشد و من تاج را از او بستانم و خود بر تخت بنشینم. این محال است و هیچ کس از شنیدن آن خوشحال نخواهد شد. بهتر است نزد نوذر برویم و او را نصیحت کنیم که او جوان است ولی خون منوچهر در رگ های اوست. شما هم از این راه بازگردید که اگر پروردگار او را بیامرزد ما که باشیم!

بزرگان از رفتار خود شرمنده شدند و با سام همراه گشتند و به نزد پادشاه رفتند. سام در مقابل پادشاه، زمین را بوسید و نوذر با شتاب نزدش آمد و او را در آغوش گرفت و از شادی، سروری به پا کرد. بزرگان ایران زمین با شرمندگی نزد نوذر آمدند و بار دگر با او پیمان بستند و سام هم نوذر را پند داد.

سپهبد بدو گفت کای شهریار تویی از فریدون یکی یادگار
چنان باش در پادشاهی و داد که هر کس به نیکی کند از تو یاد

حرف های سام به دل نوذر نشست و به سام گفت که از کرده خود پشیمان است و از این پس این گونه پادشاهی خواهد کرد و سام پهلوان به سمت مازندران راهی شد.

آگاه شدن پشنگ از مرگ منوچهر

از درگذشت منوچهر 7 سال گذشت و خبر مرگ او به تورانیان رسید و پشنگ سالار توران از ناتوانی های نوذر از اداره کشور آگاهی یافت و به کین پدر تصمیم گرفت به ایران حمله کند و از کشته شدن پدرش تور به دست منوچهر یاد کرد و آن چه که بر سالار بزرگان کشورش رفته بود سخن گفت. همه پهلوانان کشورش را فراخواند از ارجاسب و گرسیوز و بارمان و گلباد و هژیر و ویسه که سالار سپاه پشنگ بود تا پسرش افراسیاب که پهلوانی پرآوازه بود و آنها به نزد پشنگ آمدند و او با آنها سخن ها گفت و از دشمنی که با ایرانیان داشت پرده برداشت و به آنها گفت که ایرانیان با ما بد کرده اند. اکنون می خواهم به کین تور و سلم دمار از روزگارشان برآورم شما چه پاسخ می دهید.

افراسیاب که از این سخن ها مغزش به جوش آمده بود گفت هماورد سالار سپاه ایران منم که اگر شمشیر برکشم جهان در برابرم خوار خواهد بود. اگر به کین تور به ایران روم در آنجا دیگر کسی بزرگی نخواهد کرد.

پشنگ که از این سخنان به وجد آمده بود و به بازوان ستبر فرزند پیلتن خود می نگریست فرمان داد تا با سپاهی به ایران حمله کنند.

در این میان اغریرث وارد کاخ شد و به پدر گفت درست است که منوچهر در ایران نیست اما سپهبدی چون سام سپاه ایران را فرمانروایی می کند. پهلوانانی چون کشواد و قارن در آن سپاه هستند. تو میدانی که آنان با سپاه توران چه کردند و چه بر سر تور و سلم آمد. اگر از این جنگ بگذری به سود تورانیان است که ما از آشوب کشور خودمان سودی نخواهیم برد.

پشنگ در پاسخ پسر چنین گفت: افراسیاب چون نهنگی در سپاه ماست و در هنگام رزم همچون شیر، ایرانیان را شکار خواهد کرد و تو نیز باید با او به میدان نبرد بروی تا با برادرت برای نبرد رایزنی کنی.

سپاه تورانیان به فرمانروایی افراسیاب به سوی ایران زمین روان شد. لشکر توران که به جیحون رسید خبر به نوذر رسید و نوذر سپاهش را فراخواند و به سمت هامون و از آنجا به سمت جیحون روان شدند.

سپاه و جهاندار بیرون شدند ز کاخ همایون بهامون شدند

سپهدار ایران، قارن بود و نوذر از پشت سر او در حرکت بود تا به دهستانی رسیدند و آنجا سراپرده پادشاه را بر پا کردند و حصاری در اطراف آن کشیدند.

افراسیاب از سپاه توران، شماساس و خزروان را همراه سی هزار سوار به سوی زابلستان راهی شدند. آنها خبردار شدند که سام نریمان مرده است و زال برایش آرامگاهی می سازد. افراسیاب از شنیدن این خبر بسیار خوشحال گشت، چنان بختی را در خواب هم نمی دید.

افراسیاب چهارصد هزار سوار داشت به تاخت به سمت دهستانی که نوذر خیمه داشت رفت تا سپاه او را برانداز کند.

نوذر صد و چهل هزار سوار بیشتر نداشت و افراسیاب از دیدن این تعداد مطمئن شد که او شیر است و آنها شکار. نامه ای به پشنگ نوشت که ما پیروز این نبر خواهیم بود. لشکر نوذر کم تعداد است و سام از پس منوچهر از این دنیا رفت، بیم من از او بود و دیگر هیچ.

رزم بارمان و قباد

سحرگاه، تورانیان به سمت سپاه ایران حرکت کردند تا این که دو فرسنگ بیشتر میان آن دو نبود، هر دو سپاه آرایش جنگی گرفتند.

از سپاه توران جنگ آوری بود نامدار که نامش بارمان بود. بارمان به سراپرده نوذر نگاهی کرد و بدنبال هماوردی می گشت تا پا به میدان بگذارد اما اغریرث هوشمند گفت اگر او به میدان رود و کشته شود سربازان ما دل شکسته خواهند شد و سرانجام نبرد به سود ما نخواهد بود. افراسیاب که از این سخن خوشش نیامده بود خشمگین شد و فرمان داد تا راهی نبرد شود و بارمان به سمت سپاه ایران آمد و به سمت قارن که از تبار کاوه آهنگر بود روانه شد.

بارمان در برابر ایرانیان می گشت و هماورد می طلبید. کسی جز قباد پیر پاسخ نداد. قارن که دید جوانان ایستاده اند و پیرمردی پیش می رود بسیار خشمگین و اندوهگین شد و به قباد گفت سن تو دیگر از نبرد گذشته است تو کدخدای سپاه و رایزن پادشاه هستی و اگر تو کشته شوی سپاه ایران دل شکسته خواهد شد.

قباد به برادرش چنین گفت: من در این سالهای بسیار در کنار منوچهر آسوده ام ولی امروز روز نبرد است و اگر مرگ فرا رسد هیچکس نمی تواند از آن فرار کند.

قباد با برادرش قارن سخن ها گفت و او را اندرز داد آنگاه نیزه را برداشت و به میدان رفت.

بگفت این و بگرفت نیزه بدست باورد گه رفت چون پیل مست

قباد اسبش شبدیز را برانگیخت و به سمت بارمان تاخت. بارمان هم به سوی او روانه شد. بارمان چنان خشتی بر ران قباد کوفت که کمربند او گشاده شد و از اسب به زمین خورد و آن شیر پیر و سالار ایران کشته شد و از آن سو بارمان به نزد افراسیاب رفت و پاداش گرفت.

قارن خشمگین از این سو و گرسیوز از سوی دیگر برای نبرد آمدند. از نبرد آنها گرد و غبار آن چنان همه جا را گرفته بود که خورشید و ماه دیده نمی شد. جوی خون راه افتاده بود وقتی افراسیاب چنین جنگاوری را دید به سوی قارن رفت و تا شب با او جنگید. هر دو لشکر شب آسودند تا روز دوم دوباره به جنگ یکدیگر روند.

از سپاه توران تعداد زیادی و از سپاه ایران پنج هزار تن کشته شدند. قارن در حالی که از مرگ برادر ناراحت بود به نزد نوذر آمد. نوذر اشک ریخت و گفت بعد از سام، مرگ قباد سوگ بزرگی بود و گفت:

چو خورشید بادا روان قباد ترا زین جهان جاودان بهره باد
جهانرا چنین است آئین و شان یکی روز شادی و دیگر غمان
بپروردن از مرگ مان چاره نیست زمین را بجز گور گهواره نیست

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: جنگ ایران و توران – داستانی از شاهنامه

 

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید