• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2015 / 02 / 09

پادشاهی ضحاک قسمت دوم – داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی: پادشاهی ضحاک قسمت اول – داستانی از شاهنامه
پادشاهی ضحاک هزار سال بود

ضحاک عاقبت بر تخت پادشاهی تکیه زد و سالیان درازی پادشاهی کرد. در دوران او هنرمندان و فرزانگان، مقام گذشته را نداشتند و جادوگری ارزش بیشتر از علم پیدا کرد.

جادوگران ارجمند و هنرمندان خوار شدند. دیوان دوباره شروع به دست درازی کردند و از خوبی ها حرفی زده نمی شد.

ضحاک داستانی از شاهنامه

جمشید دو دختر داشت که از همه ی بانوان دوران خود سر تر بودند و کسی روی آن ها را ندیده بود. نام یکی شهرناز بود و دیگری ارنواز.

ماموران ضحاک آن دو دختر را در حالی که مانند بید می لرزیدند از خانه بیرون کشیدند و به کاخ ضحاک بردند و به او سپردندشان. ضحاک هم بدخویی را به آن ها آموخت و به آن ها جادو و سحر آموخت. این روش ضحاک شوم بود و جهان در دستانش مانند موم بود. کار او آموختن بدی ها، کشتن و غارت کردن بود.

هر شب، دو جوان را بدون توجه به این که از بزرگان است یا پهلوانان، به ایوان شاه می کشاندند، مخفیانه آن ها را می کشتند و از مغز سرشان خوراکی برای مارهای ضحاک آماده می کردند تا درمانی برای ضحاک مار دوش باشد.

دو جوان پاک سیرت از نژاد شاهان به نام ارمایل و کرمایل که از این کشتار جوانان آگاه گشته بودند با هم تصمیم گرفتند آشپز شاه شوند و جلوی این خون ریزی را بگیرند بسیار اندیشه کردند و چاره را در این دیدند تا از هر دو جوان  می توانند جان یکی را نجات دهند و او را از کاخ بیرون فرستند رفتند.

آشپزی را آموختند و تلاش کردند تا نام آور شدند و به آشپزخانه ضحاک دست پیدا کردند. هنگام آشپزی، مغز یکی از دو جوان را کشته شده را با مغز گوسفند آمیختند و خورشتی تهیه کردند تا خوراک مارها شود و جوان دیگر را مخفیانه از کاخ بیرون فرستادند و به او گفتند که در بین مردم ظاهر نشود چون آنها می خواستند از مغز سر تو برای مارهای ضحاک خوراکی تهیه کنند ولی اکنون می توانی بروی.

به این ترتیب هر ماه، سی جوان نجات پیدا کردند و زمانی رسید که تعداد آن نجات یافته ها به دویست نفر رسیده بود. همه در صحرا زندگی می کردند و از انسان ها دور بودند و از آن سو ضحاک به خوشگذرانی ادامه می داد و پهلوانان ایران زمین را به دست دیوها می کشت تا سرگرم شود و برای خوشگذرانی، دختران خوبروی و پاک نژاد ایرانی را فرا می خواند.

خواب دیدن ضحاک

زمانی که چهل سال از روزگارش مانده بود در حالی که در کنار ارنواز خوابیده بود در خواب دید که از تاج پادشاهی، سه مرد جنگی پدیدار شدند. دو مرد بزرگ و یکی که از همه سن بیشتری داشت در میان آن ها قرار داشت. پوشش بزرگان را داشت و مانند پادشاهان قدم بر می داشت. در دستانش گرزی از سر گاو داشت به سمت ضحاک رفت و گرز را بر سرش کوبید. دست و پایش را بست و او را با خواری روی زمین کشید و به اسب بست و تا کوه دماوند کشید. او را در چاهی آویخت و جگرش را بیرون کشید و در این هنگام ضحاک از خواب بیدار شد و فریادی کشید.

ارنواز که ضحاک را در این حال دید گفت تو را چه شده است؟ تو که جهانی از آدم و دیو و حیوانان وحشی به فرمانت هستند و فرمانروای هفت کشور هستی! چرا این چنین هراسان شده ای! اما ضحاک در پاسخ گفت اگر این راز را با دیگران در میان بگذارم از قدرت من ناامید خواهند شد.

اما ارنواز اصرار کرد و از ضحاک خواست تا رازش را با او در میان بگذارد تا راهی برای آن بیابد و از او خواست تا از بزرگان و دانشمندان کمک بخواهد تا گره گشایی کنند. ضحاک از سخنان ارنواز پری روی، خوشش آمد.

او از همه کشورها، دانشمندان و موبدان را فراخواند آن ها را انجمن کرد و خوابش را باز گفت و درمان درد خواست. لب موبدان خشک و رنگشان زرد شد. حرف برای گفتن بسیار داشتند اما می ترسیدند.

سه روز گذشت و کسی سخن نگفت و روز چهارم ضحاک آشفته شد و به نماینده موبدان گفت اگر می خواهید زنده بمانید باید همه چیز را آشکار کنید.

از میان موبدان یکی بود که باهوش و زیرک بود. پا پیش گذاشت و نزد ضحاک رفت و این چنین سخن گفت: همه، روزی خواهند مرد. قبل از تو هم پادشاهان بسیاری بوده اند که آمده اند و هنگام مرگ این جهان را ترک کرده اند. حتی اگر لباس آهنی به تن کنی هنگام مرگ نمی توانی از آن فرار کنی. اگر پروردگار در اقبال تو دیده باشد که به دست بزرگی کشته شوی، این سرنوشت توست و نمی توانی از آن فرار کنی. اما چرا از هم اکنون خود را پریشان کنی او که هنوز به دنیا نیامده است.

روزی خواهد رسید که جوانی رشید و دلاور خواهد آمد و جویای تاج و تخت تو خواهد شد و با گرز خود بر سرت خواهد کوفت و تو را از این کاخ بیرون خواهد کشید.

ضحاک ناپاک پرسید: او چه دشمنی با من دارد؟ موبد گفت: اگر خردمند باشی می دانی که هیچ کس بی دلیل دشمنی نمی کند. تو پدرش را می کشی و او به کین پدر، به سوی تو می آید.

چو ضحاک این ها را شنید از تخت افتاد و از هوش رفت و زمانی که حالش جا آمد همه چیز را رها کرد و به دنبال آن بچه گشت.

علی یزدی مقدم

مطلب بعدی: پادشاهی ضحاک قسمت سوم – داستانی از شاهنامه

 

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:









صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید