داستان قبل: پادشاهی منوچهر – داستانی از شاهنامه
به دنیا آمدن زال
اکنون داستان پر از شگفتی زال را برایتان بازگو می کنم.
سام که پهلوان بزرگی در ایران زمین بود و آوازه بسیار داشت، گرفتار بازی روزگار شد. سام هیچ فرزندی نداشت ولی همسری زیبا داشت که از او باردار بود. سرانجام فرزند تنومند سام به دنیا آمد. چهره ای زیبا داشت اما مویی سفید. یک هفته از زاده شدنش گذشت ولی کسی به سام چیزی نگفت تا اینکه دایه ای شیر زن نزد پهلوان رفت و همه چیز را برایش بازگفت و از او خواست تا ناسپاسی نکند و غمگین نباشد.
اما سام که بسیار ناراحت شده بود سر به آسمان برداشت و فریاد کشید و از خدا شکایت کرد که اگر من گناه بزرگی کرده ام مرا مجازات کن. این چه کودکی است چشمان سیاه و موی سپید، همچون اهریمن به من داده ای. در برابر بزرگان چگونه او را نشان دهم این چه ننگی بود که بر دامنم گذاشتی. این بچه دیو است یا پلنگ دو رنگ! همه بزرگان به من خواهند خندید.
سام که بسیار خشمگین بود فرمان داد آن بچه را از آنجا دور کنند و او را به کوه البرز ببرند تا از آدمیان به دور باشد. آنجا لانه سیمرغ بود و کسی به آنجا نزدیک نمی شد. بچه را به کوه بردند و بازگشتند.
مدتی از این ماجرا گذشت. پروردگار پاک از این کار سام خشمگین شد که آن کودکی که از رنگ موی خود هم خبر نداشت چرا باید از مهر پدر دور باشد و چنین ستمی بر کودک شیرخوار روا نبود.
سام به دردی در دلش گرفتار گشت که پزشکان گیتی از درمان او ناتوان گشتند و کسی نتوانست او را درمان کند. سام نریمان فهمید که پروردگار برای گناهی که مرتکب شده است مجازاتش می کند.
از سویی دیگر، آن نوزاد مدتی در کوه مانده بود. از گرسنگی گریه می کرد و گاهی انگشتانش را می مکید تا این که بچه های سیمرغ گرسنه شدند و او برای پیدا کردن غذا از کوه به سمت پایین پرواز کرد و گهواره زال را دید. به آن سمت رفت ولی خداوند مهربان مهر آن طفل را در دلش نهاد. با چنگال های قدرتمندش کودک را بلند کرد و به سمت لانه پرواز کرد. سیمرغ زال را در کنار فرزندانش گذاشت.
در این هنگام سیمرغ صدایی شنید که می گفت: از این کودک شیرخوار نگهداری کن که او فرزندی خواهد داشت که پهلوان جهان خواهد شد او را در این کوهستان به تو می سپاریم.
سیمرغ آن طفل را با خون و گوشت حیواناتی که شکار می کرد پرورش داد و از او مانند فرزندان خودش نگهداری می کرد. روزگار گذشت تا آن کودک شیرخوار به مردی سرو قامت بدل شده بود و کاروان هایی که از آن اطراف می گذشتند او را می دیدند تا اینکه خبرش به سام نریمان رسید و سام تا این خبر را شنید همه ی درد و سختی های خود را فراموش کرد.
یک شام سام خواب دید که سواری هندو از پسرش خبر آورده است. سام تا بیدار شد خواب گزاران را خواند و خوابش را برای آنها تعریف کرد. موبدان در پاسخ زال این چنین گفتند: ناسپاسی در برابر نعمت خداوند بزرگان گناه تو بوده است و اگر خداوند بخواهد از کسی محافظت کند سرما، گرما و حیوانات درنده نمی توانند بر او آسیب برسانند. از پروردگار پوزش بخواه و به کوه البرز برو و فرزندت را پیدا کن، او زنده است. سام آن شب دوباره خواب های آشفته ای دید که او را به خاطر گناهی که کرده بود سرزنش می کردند.
سام با نعره ای از خواب بیدار شد و بی درنگ سپاهش را آماده کرد و به سمت آن کوه بلند رفت و از آنجا به التماس و نیایش پروردگار مشغول شد و سیمرغ که او را می دید و صدایش را می شنید به پیش جوان سرو قامتی که پرورش داده بود، بازگشت و از او خواست که نزد آنها برود و گفت که نام تو را دستان می گذارم. من از تو همچون فرزندانم نگهداری کردم و اکنون تو را راهی سرنوشت می کنم. دستان غمگین شد و نمی خواست از سیمرغ جدا شود. اما سیمرغ گفت که این سرنوشت توست می توانی بروی و هر وقت که بخواهی می توانی بازگردی. هر وقت که به کمک نیاز داشتی این پر من را در آتش بینداز، من برای کمک خواهم آمد. فراموش نکن که من دایه تو بودم و او پدر توست. جوان نیک سرشت به ناچار قبول کرد و سیمرغ او را برداشت و نزد سام رفتند.
سام تا فرزند خود را دید اشک از دیدگانش سرازیر شد سیمرغ را ستود و سیمرغ که زبان آدمیان را می دانست و آنرا به دستان هم آموخته بود هیچ نگفت و در حالی که چشمانش به آن سو بود پرواز کرد و رفت.
سام به فرزند خود می گفت که من شایسته هر سرزنشی هستم مرا ببخش ولی از این پس نمی گذارم به تو گزندی برسد برایش قبای پهلوانی آورد و بر تنش کرد و برای فرزندش که قبل از او سیمرغ نام دستان را گذاشته بود، نام زال زر را گزید.
آنگاه سپاه سام به طبل و شیپورها نواختند و با شادی پهلوان جوان را به شهر بردند. این خبر خوش به منوچهر شاه پاک سرشت رسید و او پروردگار را سپاس گفت و بسیار شاد شد.
منوچهر دو فرزند داشت یکی نوذر و دیگری زرسب نام داشت. منوچهر به نوذر فرمان داد تا تازیان به زابلستان و نزد سام برود، سلام او را به سام برساند و از او بخواهد تا نزد پادشاه بیاید و وقتی که نوذر نزد سام رسید، آن پهلوان، نوجوان را بدید. سام که به پیشواز او رفته بود از اسب به زیر آمد و نوذر را در آغوش گرفت. نوذز پیام پادشاه را به او رساند و سام هم بی درنگ به سوی درگاه پادشاه روانه شد و زال را هم همراه خود برد.
منوچهر به استقبال سام رفت. سام تا به نزدیک منوچهر رسید زمین را در برابرش بوسید. منوچهر او را به درگاه خود برد، بر تخت نشست و در حالی که قارن در یک سمتش نشسته بود سام را سمت دیگر نشاند. آنگاه فرمان داد تا زال داخل شود و چون زال را با آن هیبت و با کلاه زرین دید در شگفت ماند و گفت کسی هماورد او نیست، فرزندی خوب رو داری که مهرش بر دل هر کسی می نشیند. این پند را از من گوش کن و هیچ وقت با او ترش رویی نکن و او را آزار نده. این پسر شکوه پادشاهی دارد و رفتارش هوشمندانه و همانند پیران خردمند است به او راه و روش رزم و آیین پادشاهی را بیاموز. سام همه چیز را برای منوچهر از ابتدای رها کردن زال تا خواب دیدنش را تعریف کرد و برایش گفت که چگونه با سیمرغ رو به رو شده است و این که چگونه فرزندش را به او بازگردانده بود.
منوچهر پادشاه ایران زمین دستور داد ستاره شناسان و موبدان آینده ی زال را پیش بینی کنند و بگویند در طالع او چه می بینند و آن ها چنین کردند و به شاه مژده دادند آسوده باش که او پهلوانی نامدار سرافراز هوشیار و قدرتمند خواهد بود و شاه که این حرف ها را شنید بسیار خوشحال شد و خلعتی با شکوه به او هدیه داد که همه را به تحسین وا داشت و اسبان تازی و شمشیرهای هندی با نیام زرین و جواهرات و پارچه های گرانبها و بسیار چیزهای ارزشمند دیگر به او بخشید. سام از جای خود برخاست و از پادشاه قدردانی کرد و سخنانی به رسم بزرگان راند و با زال به سمت زابلستان رفتند.
بزرگان، زابلستان را برای آنها آراسته بودند. به پیشواز آنها رفتند پس از آن سام بزرگان کشور را گرد کرد به آنها گفت که به فرمان شاه به مازندران می روم و فرزندم زال را که در گذشته به او ستم کرده ام. اکنون به جای من خواهد نشست. از شما می خواهم که به او کمک کنید و به فرمانش باشید که او جوانی هوشیار و روشندل است.
آنگاه رو به زال کرد و گفت اکنون همه چیز در دست توست و همه به فرمان تو هستند و همه گنج ها را به تو می بخشم.
زال به سام پاسخ داد من در زندگی آسایش ندیده ام و روی خاک و زیر پنجه های پرندگان بزرگ شده ام. به جز مرغان، یاری نداشته ام حال چگونه می توانم پادشاه زابلستان باشم و سام به او گفت هر کسی نیاز به آرامش دارد تو هم اکنون باید رسم نبرد و پادشاهی را بیاموزی و هر چه می توانی دانش کسب کن. از موبدان کسی را بر آموزش تو در نظر گرفته ام از هر دانشی بیاموز علم تو بزرگترین دوست تو خواهد بود این را بگفت راهی نبرد شد و زال با پدرش به منزل رفت. آنگاه یکدیگر را در آغوش گرفتند و سام به او فرمان داد تا بازگردد که اکنون پادشاه زابلستان است و فرمان داد از هر کشوری موبدی آورند که به آموزش او بپردازند. شب و روز زال به آموزش گذشت چنان شد که در دانش ها کسی در جهان همتای او نبود.
زال با بزرگان سفر کرد تا بیشتر بیاموزد. در سفری که به کابلستان داشتند دختری بالا بلند و زیبا روی را دید و عاشق او شد. رودابه دختر مهراب کابلی پادشاه کابلستان و از نژاد ضحاک بود. زال که دل باخته بود نمی توانست رودابه را فراموش کند. پس نامه ای به سام نوشت و از پدر اجازه خواست. سام که می دانست او از نژاد ضحاک است بسیار غمگین شد ولی با موبدان نشست و از آنها خواست تا سرانجام این کار را بگویند. آنها در احوال ستاره جستجو کردند و با شادی خبر آوردند که این پیوندی نیکوست و فرزند آنها پهلوانی بزرگ خواهد شد که کمر به مردی خواهد بست و جهان او را ستایش خواهد کرد.
از آن سو سیندخت مادر رودابه هم که از عشق پنهانی دخترش و زال آگاه شده بود سعی کرد او را از سرانجام کار آگاه کند ولی با دیدن حال نزار دخترش و شنیدن حرف های او کوتاه آمد. ولی از دخترش خواست که این راز را در دل نگه دارد که اگر شاه ایران بفهمد کابلستان را با خاک یکسان خواهد کرد ولی این راز زمان درازی در نهان نماند و مهراب کابلی از کار دختر آگاه شد و بسیار خشمگین شد اما سیندخت که زن باخردی بود او را آرام کرد.
بعد از چندی خبر عشق آتشین رودابه و زال به منوچهر پادشاه ایران رسید. منوچهر از این خبر بسیار خشمگین شد و با بزرگان نشست به آنها گفت که اگر پهلوانی از تخم ضحاک از کابلستان برخیزد ایران روی آرامش را نخواهد دید شما بگویید چه کنیم و بزرگان ایران زمین هم حرف او را تایید کردند. منوچهر نوذر را نزد سام فرستاد تا نزد شاه بیاید و نوذر هم پیام پدر را به سام پهلوان رساند.
سام به نزد منوچهر رفت و منوچهر با سپاهی بزرگ به استقبالش رفت. سام در برابر او زمین را بوسید و منوچهر او را به تخت خود نشاند و سام تا خواست از زال و رودابه سخن بگوید، منوچهر چهره در هم کشید و رویش را برگرداند و به او گفت که اکنون برو و پهلوانان و جنگ آوران را جمع کن و به سوی هندوستان برو و کاخ مهراب کابلی را به آتش بکش و نگذار از نژاد او کسی زنده بماند که او از نژاد ضحاک جادوگرست. سام که این حرف ها را شنید دیگر هیچ نگفت و زمین را ببوسید و رفت.
سام سپاه بزرگی فراهم کرد و برای نبرد با مهراب به سمت کابلستان رفت و از آن سو تا زال ماجرا را فهمید به نزد پدر آمد و از او خواست که او را بکشد ولی به کابلستان حمله نکند و سخن پسر، دل پدر را به درد آورد و چنان حرف های پسر در دلش اثر کرد که تصمیم گرفت زال را با نامه ای نزد منوچهر بفرستد چون می دانست او با این سخنان می تواند او را هم از جنگ منصرف کند.
علی یزدی مقدم
مطلب بعدی: ازدواج زال – داستانی از شاهنامه
نظر شما چیست؟