• ارسال کننده: علی یزدی مقدم
  • تاریخ انتشار: 2016 / 02 / 13

مرگ مرد بسيار خسته

او يك مرد معمولي نبود. پیرمرد نهیف 13 سال تمام مامور كفن و دفن بود. دفن افرادي كه تکه تکه شده بوند، صورت هايي كه قابل شناسايي نبوند، جسد هايي كه اعضايي از آنها جدا شده بود و برخي مواقع هم سر نداشتند را بايد با اجبار نيروهاي امنيتي دفن مي كرد. او بايد آنها را دفن مي كرد آنگاه از آنها مراقبت مي كرد. امروز گورهاي زيادي بدون نام باقي مانده اند، اما ديگر كسي نيست كه از آنها مراقبت كند.

مرگ پیرمرد خسته

او ساكن بيمبايار در بارامولاه جامو و كشمير است، راجا آتا محمد خان، كسي كه اجساد بي نام و نشان را دفن مي كرد چشم از جهان فروبست. او اين دنيا را با پرسش هاي زيادي كه پاسخ داده نشد ترك گفت. هيچ سازماني براي خدماتي كه به جامعه ارائه مي داد به او پولي پرداخت نكرد. اعتقاد مذهبي او و زوري كه بالاي سرش بود براي انجام اين كار سخت توسط  پيرمرد نزار و ريش سفيد روستایی كافي بود.

داستان او از سال 2003 آغاز شد زماني كه در حال كاشت و كار در مزرعه خود بود.

پسرش منظور احمد مي گويد: يك پليس پيش پدرم آمد و از او خواست مردي گمنام را در مزرعه دفن كند. پدرم قبول نكرد اما پليس به حرف او اهميتي نداد بلكه او را با تهديد و ارعاب مجبور به كندن زمين كرد. و اين شروع يك زندگي دردآور براي پدرم بود.

در 13 سال بعد خان تعداد زيادي از افراد گمنام را دفن كرد كه توسط نيروهاي امنيتي برايش مي آوردند، در ميان آنها دختري 6 ساله بود. او تك تك آن اجساد را با زخم هايشان و جاي گلوله هايشان به ياد داشت.

اين كار فرسايشي نه تنها بر بدن او دردهاي بسياري بر جاي گذاشت، بلكه مشكلات روحي و رواني زيادي برايش به همراه داشت. او به بيماري قلبي سختي مبتلا شده بود.

احمد مي گويد: تا قبل از سال 2003 پدرش هيچ درد و مرضي نداشت و هيچ نشانه اي از مشكلات روحي و رواني در او ديده نمي شد. اما به مرور زمان زندگي برايش سخت شده بود و ديگر نمي توانست آن همه درد و رنج را تحمل كند به من تلفن مي كرد تا آنچه را كه ديده است برايم توصيف كند.

احمد اضافه مي كند: او اغلب در خواب گريه مي كرد. كابوس هاي وحشتناكي مي ديد. گاه آنقدر اوضاع روحي اش خراب مي شد كه فكر مي كرديم، از ترس جان مي دهد.

هر چند هر كسي كه دفن مي كرد تاثير بدي بر او مي گذاشت، اما موارد مشخصي بودند كه كمر او را شكستند.

پسرش بخاطر مي آورد كه يكي از دردآورترين آنها زماني بود كه پليس به او زنگ زده بود تا 9 گور در زمين حفر كند. هواي ساكن و خفه اي بود. بوي تعفن اجساد همه جا را برداشته بود. او تا شب به كندن زمين مشغول بود تا اينكه كار تمام شد قبر ها را همانطور به حال خود رها كرد و به خانه رفت تا بخوابد و صبح وقتي كه برگشته بود تا روي اجساد خاك بريزد در ميان آن اجساد خواهر زاده اش سليم خان را ديده بود.

احمد هميشه به او التماس مي كرده تا اين كار را رها كند. احمد مي گويد در سال 2004 بود. تاريخ دقيق آنرا به خاطر ندارم براي پدرم 5 جسد رسيد. اندام هاي همه آنها بريده شده بود و در خون غوطه ور بودند. در ميان آنها دو جسد بودند كه گوشت پاي آنها را برديده بودند و استخوان پاهايشان ديده مي شد. او پاهاي آنها را با پارچه بست آنها را دفن كرد. وقتي كه به خانه رسيد شروع به گريه كرد. احمد به ياد دارد كه او چه درد و رنجي را تحمل مي كند.

احمد مي گويد: پرسش هايي كه خويشاوندان ناپديدشدگان از پدرم مي پرسيدند بيشتر او را رنج مي داد. جسد چه وضعي داشت؟ گلوله به كدام قسمت بدنش اصابت كرده بود؟ بدنش را تكه تكه كرده اند؟ كدام عضوش را بريده بودند؟ اينها بخشي از سوالاتي بود كه از پدرم پرسيده مي شد. و بيشتر مواقع پدرم بي حركت مي ماند و نمي توانست پاسخي به آنها بدهد.  اين سخت ترين و دردناك ترين لحظات زندگي پدرم بود.

يا در يكي از روزهايي كه مشغول كندن زمين بود چند نفر آن نزديكي نشسته بودند و او را تماشا مي كردند او از آنها كمك خواست تا آن جسد را دفن كند. اما آنها قبول نكردند ولي چند روز بعد يكي از آن مردان به نام غلام پيش پدرم آمد و گفت كه يكي از آن اجسادي كه دفن مي كردي پسر من بوده است. او بدون اينكه بداند چند متر آنطرف تر مشغول تماشاي دفن پسر خودش بوده است و حالا به پدرم التماس مي كرد كه او را نبش قبر كند.

غلام از دولت اجازه گرفت تا پسرش را نبش قبر كند پدرم از آنها خواست كه اين كار را انجام ندهند ولي خانواده اش قبول نكردند و اين كار را انجام دادند.

آتا محمد تنها كسي بود كه دو گزارش دفن اين افراد را به سازمان حقوق بشر تصديق و تاييد كرد و در اين زمينه شهادت داد.

شايد او تنها گوركني بود كه شجاعانه در برابر تهديد هاي پليس مقاومت كرد و با سازمان هاي حقوق بشري همكاري كرد.

در مداركي جمع آوري شده است او درد و رنج خود را با اين كلمات توصيف مي كند: من با اين كار اجباري ترور شده ام اين كاري كه من به انجام آن راضي باشم نيست. شب ها شكنجه گاه من هستند. من نمي توانم بخوابم، جسد ها و قبر ها را در خواب مي بينم و دوباره آنها را مي بينم… براي اين همه فشار قلبم درد مي كند. من از به ياد آوردن همه آنها خسته ام…. هر قبري را كه مي پوشانم از زمين صدايي مي شنوم … بدن ها و چهره هايي كه تكه تكه شده اند… مادر هايي كه هيچگاه فرزند خود را پيدا نمي كنند. حافظه من سند و مدرك است. من خسته ام، خيلي خسته ام.

منبع: نيو دهلي – نوشته: زواكارنيان بانداي

ترجمه: علي يزدي مقدم

مطالب مرتبط:

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید