مطلب قبلی: کشتن سیاوش به فرمان افراسیاب _ داستانی از شاهنامه
زادن کیخسرو
شبی تار که ماه در آسمان دیده نمی شد پیران در خواب، سیاوش را در نور شمعی دید که شمشیر به دست داشت و با او سخن می گفت که از خواب برخیز که امشب زادن کیخسرو است.
که روزی نو آئین و جشنی نو است | شب زادن شاه کیخسرو است |
پیران از خواب برجست و گلشهر را بیدار کرد و از او خواست تا نزد فرنگیس برود که امشب فرزند سیاوش زاده خواهد شد. گلشهر به دیدار فرنگیس رفت و زمانی نگذشته بود که با خوشحالی و داد و آواز نزد پیران بازگشت که بیا این کودک را ببین. گویی برای پادشاهی آفریده شده است. پیران با دیدن کودک در شگفت شد گویی آن کودک چند ساله بود از یک سو خوشحال و از سوی دیگر به یاد سیاوش اشک می ریخت با خود عهد کرد که این کودک را از گزند افراسیاب در امان نگه دارد.
نمانم که یازد براو شاه چنگ | مرا گر سپارد بکام نهنگ |
پیران نزد افراسیاب رفت و از زاده شدن فرزند فرنگیس خبر داد و با خوش زبانی زاده شدن فرزندی از نژاد تورانیان را شادباش گفت. افراسیاب که از کار خود پشیمان شده بود از پیران خواست که آن کودک را کسی نبیند و او را به شبانی در کوه ها فرستد که نه از نژادش با خبر باشد و نه از کین من و از آنچه با پدرش کردم با خبر نشود.
پیران از شنیدن این سخنان افراسیاب شادمان از کاخ او بیرون آمد و به سوی ایوان خویش رفت ولی نمی دانست که روزگار برایش چه خوابی دیده است.
پیران کیخسرو را به شبانان سپرد
پیران شبانانی از کوه قلو را فراخواند و کودک را به آنها سپرد و از آنها خواست که همچون جان خود از او مراقبت کنند به آنها پاداش فراوان داد و دایه ای هم همراه آنان به کوهستان فرستاد. هفت سال گذشت و کیخسرو در کودکی به سر می برد ولی پهلوانی و نژاد پادشاهی اش، رازش را فاش می کرد. از تکه چوبی و روده حیوانات کمان ساخته بود و به شکار می رفت.
در ده سالگی پهلوانی شده بود که به شکار گراز می رفت شبانی از کوه به زیر آمد و نزد پیران رفت و از کیخسرو پیش او گله کرد که در کودکی آهو شکار می کرد و اکنون شکار شیر می رود ما نگرانیم که به او آسیبی برسد. پیران از شنیدن این سخنان خندید و گفت نمی توان نژاد پاک را از کسی پنهان کرد.
پیران سوار بر اسب رفت تا کیخسرو را ببیند وقتی با او روبرو شد از هیبت او در شگفت ماند او را در آغوش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر گشت. کیخسرو با دیدن او گفت چرا بزرگی چون تو چوپان زاده ای مانند من را در آغوش گرفته چرا اشک می ریزی من کجا و تو کجا.
پیران با سخنان کیخسرو دلش به درد آمد و به او گفت که تو از نژاد بزرگانی ولی دیگر هر چه سختی کشیده ای بس است پس اسبی خواست او را سوار بر اسب با خود برد و در سرای خویش پنهان کرد.
پیران نزد افراسیاب رفت و با او سخن گفت تا رسید به کودک سیاوش آنگاه از کیخسرو گفت که هیچ نمی داند و کودکی بی نشان است اگر او شاد باشد دل همه ما شاد خواهد بود بگذار او را نزد خود بیاوریم اگر نافرمانی کرد با او همان می کنیم که با پدرش کردیم اگر پادشاه فرمان دهد بی درنگ او را خواهم آورد.
پیران باز هم بار دیگر دل افراسیاب را با زبان خود نرم کرد چنان در برابر او سوگند خورد به آن کودک هیچ آسیبی نرساند. پیران هم با شادی نزد کیخسرو رفت و جامه ای در خور بر تن او کرد و به او گفت خودت را خردمند نشان نده و اگر کسی خواست با تو نبرد کند به شوخی و خنده از آن بگریز تا این روز به خوبی و خوشی بگذرد.
پیران کیخسرو را نزد افراسیاب آورد افراسیاب با دیدن او رنگ از رخش پرید و عرق شرم صورتش را خیس کرده بود کمی به او نگاه کرد و هیچ نگفت پیران نگران شده بود که افراسیاب بار دیگر پیمان خود را زیر پا بگذارد تا اینکه افراسیاب پرسش هایی از او کرد کیخسرو پاسخ هایی کودکانه داد افراسیاب از شنیدن این سخنان شاد گشت و دلش آرام گرفت که خسرو توان دشمنی با او ندارد.
بدو گفت کاین دل ندارد بجای | زسر پرسمش پاسخ آرد زپای |
نیاید همانا بدو نیک از اوی | نه زینسان بود مردم کینه جوی |
آنگاه به پیران فرمان داد تا به او از گنج و اسب و هر چه که می خواهد بدهد و او را به مادرش بسپارد و آنها را به سیاوش گرد شهری که سیاوش ساخته بود فرستد.
پیران هم چنین کرد وقتی فرنگیس و کیخسرو به سیاوش گرد رسیدند، مردم از هر سو آمدند و در برابر آنها به زمین افتادند کیخسرو به سیاوش شباهت بسیار داشت.
تو گوئی که دیگر سیاوش اوست | که باداد وبادانش و هوش اوست |
از خاکی که خون سیاوش بر زمین ریخته بود گیاهی رسته بود که اکنون درخت تنومندی شده بود با برگ های زیبا که عطر خوشی داشت و پرستشگاهی شده بود.
آنگاه حکیم طوس به زیبایی از این سرای بی وفا می گوید:
مرنجان روان کاین سرای تو نیست | بجز تنگ تابوت جای تو نیست |
نهـادن چه باید بخوردن نشین | بر امید گنج جهان آفـریـن |
ز گیتی تـرا شادمـانیست بس | که او هیچ مهری ندارد بکس |
یکـی را سرش بر کشد تابماه | فراز آورد زان سپس زیر چاه |
چنین است کردار چرخ برین | گهی این بر آن و گهی آن برین |
آگاه شدن کاوس از سیاوش
وقتی خبر کشته شدن ناجوانمردانه سیاوش را برای پدر بردند از تخت خود بر زمین افتاد و جامه اش را درید و خون گریه کرد بزرگان ایران زمین و پهلوانان به سوگواری پرداختند چنان که بر سر ایرانیان نه تاج می دیدی نه کلاه. در ایران جوش و خروشی به پا شد.
تا خبر به زابلستان رسید رستم که سیاوش را بزرگ کرده بود و پرورش داده بود و مهر او را در دل داشت با شنیدن این خبر از هوش رفت، رستم و زواره و زال و دیگر بزرگان زابلستان یک هفته سوگواری کردند.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت | دریغا که رنجم همه باد گشت |
پس از آن رستم لشکریان خود را از زابلستان و کشمیر و کابل جمع کرد و به سوی کاوس شتافت.
رستم با خود سوگند یاد کرد تا دشمنان را به زیر نیاورده لباس رزم از تن بیرون نکند.
نه توران بمانم نه افراسیاب | زخون شهر توران کنم رود آب |
بزرگان ایران زمین که از آمدن رستم با خبر شدند پیاده به راه افتادند تا او را پذیره باشند با دیدن رستم از راه دور ناله و شیون به هوا برخاست و رستم که گویی داغ دلش دوباره تازه شده است نمی توانست از جاری شدن اشک هایش جلوگیری کند رستم در کنار بزرگان ایران زمین پیاده و سوگواری کنان به سوی کاخ کاوس می رفت تا اینکه بر نزد کاوس رسیدند رستم او را سرزنش کرد که هوسرانی تو سبب شد زن بدخویی چون سودابه را به همسری گزینی و هوسبازی او سیاوش را از تو دور کرد دریغ از آن جوان زیباروی پهلوان، آن جوان نیک رفتار که دیگر شهریاری چون او را نخواهد دید و اکنون من تا جان در بدن دارم به کین سیاوش خواهم جنگید.
علی یزدی مقدم