می دمد شبگیر فروردین و بیدارم.
باز شبگیری دگر، وز سال دیگر، باز.
باز یک آغاز…
ای کوچه روبه رو، با دریچه سلام،
می دانم که تو نیز فراموش نمی توانی کرد
گردش در آن راه های روستایی و روزهای آفتابی را
که ما سایه هامان را با خود نمی آوردیم.
بر تو سلام!
آهای! با توام، دریچه بیدار!
از کوچه همیشه ترین هرگز و هنوز،
آهای!… با تو… می شنوی؟ باز هم سلام!
آب زلال و برگ گل بر آب
ماند به مه در برکه مهتاب
وین هر دو چون لبخند او در خواب.
گل از خوبی به مه گویند ماند، ماه با خورشید،
تو آن ابری که عطر سایه ات، چون سایه عطرت
تواند هم گل و هم ماه هم خورشید را پوشید.
اولین دیدار ما بود آن و شاید آخرین دیدار؟
ما در آن غربت به هم نزدیک تر یاران.
یاد عطر آگین آن افسانه گون لحظه
نور باران باد و گل باران!
گشته در رویش نگاهم محو،
مانده در چشمم نگاهش مات.
باز هم او را توانم دید؟
آه! کی دیگر؟ کجا؟ هیهات!
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها.
دلم تنگ است.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم.
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند،
پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی.
یا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
هستی آفرین که هنر کرد، از تو خلق نوع بشر کرد،
خاک را رتبه چو زر کرد، خود نگفته ای تو زرم کن.
ای درخت تیرگی، ای شب، پرشکوفه و گل کوکب،
قطع خویش را چو زر و سیم، روشن اره و تبرم کن.
باز هم شبی سپری شد، وقت نغمه سحری شد
خیز امید و نای و نوا ساز، با ترانه سحرم کن.
مردم! ای مردم،
من همیشه یادم است این، یادتان باشد.
نیم شب ها و سحرها، این خروس پیر،
می خروشد، با خراش سینه می خواند.
گوش ها گر با خروش و هوش با فریادتان باشد.
مردم! ای مردم،
من همیشه یادم است این، یادتان باشد.
و شنیدم دوش، هنگام سحر می خواند.
باز،
این چنین با عالم خاموش فریاد از جگر می خواند:
مردم! ای مردم،
من اگر جغدم، به ویران بوم،
یا اگر بر سر
سایه از فر هما دارم،
هر چه هستم از شما هستم؛
هر چه دارم، از شما دارم.
سمیه مظفری
برگرفته از کتاب “دوزخ، اما سرد” نوشته مهدی اخوان ثالث (م. امید)
مطالب مرتبط:
- گزيده اي از اشعار خيام 5
- آنكس كه مصيبت ديد قدر عاقيت مي داند (از گلستان سعدي)
- آغاز شاهنامه
- وصيت نامه داريوش
نظر شما چیست؟