• ارسال کننده: زهرا صانعی
  • تاریخ انتشار: 2017 / 08 / 26

لشکرکشی سیاوش به جنگ افراسیاب _ داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی: گذشتن سیاوش از آتش_ داستانی از شاهنامه

کاوس کلید گنج ها را به سیاوش سپرد تا برای سپاه خرج کند، از بهترین سواران سرتاسر ایران بهترین سواران را گزید و بهترین سربازان را با سیاوش همراه کرد. سپهدار طوس لشکر را فرمانروایی می کرد و پهلوانانی چون بهرام و زنگه شاوران سیاوش را همراهی می کردند. کاوس سپاه را همراهی کرد و یک روز فرزند خود را همراهی کرد و با چشمانی اشک آلود فرزند را در آغوش کشید و از او خداحافظی کرد.

شاهنامه

سرانجام مر یکد گر را کنار

گرفتند هر دو چو ابر بهار

گویی دل پدر و پسر گواهی می داد که یکدیگر را نخواهند دید.

چنین است کردار گردنده دهر گهی نوش بار آورد گاه زهر

کاوس به سوی کاخ خود بازگشت و سیاوش همراه با رستم به سوی زابلستان لشکر را هدایت کردند. زال چند روزی از آنها پذیرایی کرد رستم سپاه را هدایت می کرد و زال هم سپاهی از زابل و کابل و هندوان با آنها همراه کرد. خبر سالار جدید لشکر ایران به افراسیاب رسید و افراسیاب خبردار شد که رستم او را همراهی می کند.

سپاه ایران به رهبری سیاوش در دروازه بلخ با سپاه توران برخورد کرد و نبرد آغاز گشت ایرانیان از هر سو حمله کردند تا اینکه سالار توران سپهرم و افرادش گریزان شدند و از آب گذشتند و به افراسیاب پناه بردند.

نامه سیاوش به کاوس

سیاوش پیروزمندانه با سپاه خود وارد بلخ شد آنگاه فرمان داد تا نامه ای برای پدرش بنویسند که ما تورانیان را از بلخ رانده ایم و اکنون تا کنار روز جیحون آمده ایم و آنسوی جیحون سپاه افراسیاب است اگر پادشاه دستور دهد از آب خواهم گذشت و با او به نبرد خواهم پرداخت.

نامه به پادشاه رسید، کاوس از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و در پاسخ، نامه ای نوشت و آنگاه که در جنگ پیروز گشتی باید در نبرد درنگ کنی سپاه خود را پراکنده مکن مراقب افراسیاب باش که چون اهریمن مکار است تو در جنگ شتاب مکن که افراسیاب خود، برای نبرد از جیحون خواهد گذشت.

کاوس مهر خود را بر نامه نهاد و آنرا به فرستنده سپرد. وقتی سیاوش از فرمان پدر آگاه گشت چنان کرد که پادشاه خواسته بود.

از سوی دیگر گرسیوز که از دست سیاوش گریخته بود نزد افراسیاب رفت و برای او از بزرگی و سپاه ایران و رستم گفت افراسیاب با شنیدن این سخنان آشفته شد.

بگرسیوز اندر چنان بنگرید

که گفتی میانش بخواهد برید

افراسیاب نمی توانست خشم خود را پنهان کند.

خواب دیدن افراسیاب

نیمه شب افراسیاب با صدای فریادی از خواب پرید، چنان که از تخت بر زمین افتاد خدمتکاران به سوی او رفتند خبر آشفتگی سیاوش به گرسیوز رسید او بی درنگ خود را به افراسیاب رساند در کمال شگفتی دید که روی زمین دراز کشیده است، او را در آغوش گرفت و از او خواست تا سخن بگوید افراسیاب به برادر گفت که توان سخن گفتن ندارد بگذار تا کمی آرام گیرم. مدتی گذشت تا افراسیاب توانست دوباره بر تخت نشیند ولی چون بید می لرزید. گرسیوز دوباره پرسید که چه بر سرت آمده است؟ افراسیاب که به سختی سخن می راند چنین گفت: در بیابانی خشک و بی آب و علف که گویی تا جهان بوده باران ندیده، سراپرده من بود و اطرافم بزرگان و پهلوانان توران زمین بودند در آن دشت شنزاری پر از مارهای بزرگ بود و در آسمان عقاب های بسیار. از آن شنزار بادی برخواست که پرچم مرا سرنگون کرد از هر سو جوی خونی راه افتاده بودند. سپاهی از ایران چون بادی سهمگین به سمت ما آمدند با نیزه و شمشیرهای ترسناک بر دست هر کدام نیزه ای بود بر نیزه هر کدام سر یکی از پهلوانان ما بود به سوی من آمدند مرا دست بسته با اسب کشیدند و نزد کاوس بردند. هرچه نگاه می کردم کسی در اطرافم نبود که کمکم کند کاوس بر تخت بلندی نشسته بود که سر به آسمان داشت جوانی زیبا نزد کاوس نشسته بود چهارده سال نداشت با دیدن من شمشیر کشید و مرا از وسط به دو نیم کرد از درد فریاد می کشیدم تا اینکه از خواب بیدار شدم.

گرسیوز او را دلداری می داد و به افراسیاب گفت خوابگزاران را خبر می کنم تا بگویند این خواب چیست. گرسیوز موبدان و اخترشناسان را خبر کرد و افراسیاب خواب خود را برای آنها باز گفت خردمندان با شنیدن آن از ترس لب به سخن نگشودند و از پادشاه خواستند که اگر تعبیر خواب را گفتند به آن ها امان دهد و خشم خود را نگهدارد. افراسیاب هم عهد کرد چنین کند آنگاه یکی از آن ها که خوش سخن بود چنین گفت: اکنون سپاهی بزرگ از ایران زمین به این سو آمده است سالار سپاه جوانی به نام سیاوش است اگر اکنون با او نبرد کنی و سیاوش به دست تو کشته شود جهان پر از آشوب خواهد شد. به کین او پادشاه ما کشته خواهد شد اکنون از تو می خواهم با خرد رفتار کنی که سرنوشت توران زمین در دستان توست.

افراسیاب غمگین شده بود به گرسیوز گفت اگر با سیاوش نجنگم هر دو زنده خواهیم ماند و جهان از این آشوب نجات خواهد یافت. پس با سیاوش آشتی خواهم کرد و برایش هدایایی می فرستم.

رای آشتی افراسیاب با سیاوش

افراسیاب بزرگان سپاه و خردمندان را فراخواند و از تصمیم خود گفت که می خواهد جنگ و خونریزی را پایان دهد.

کنون دانش و داد باز آوریم

بجای غم و رنج ناز آوریم

بر آساید از ما زمانی جهان  نباید که مرگ آید از ناگهان

سران توران از شنیدن این سخنان شادمان شدند و یک صدا آرامش و آشتی خواستند.

که تو شهریاری و ما چون رهی

بران دل نهاده که فرماندهی

آنگاه سیاوش به گرسیوز فرمان داد که دویست سوار از سپاه جدا کند و گنج و هدایای فراوان نزد سیاوش برد و با او از در آشتی سخن گوید و با رستم پهلون به نیکویی سخن بگوید و گرسیوز به سوی سیاوش روان گشت.

گرسیوز نزد سیاوش تاخت خبر به سیاوش رسید او هم رستم پیلتن را خبر کرد. گرسیوز نزد سیاوش و رستم رسید زمین را بوسید و هدایا را تقدیم کردند و از در آشتی سخن گفتند. رستم در پاسخ گفت یک هفته ای پیش ما بمان تا پاسخ دهیم، رستم و سیاوش از آن انجمن خارج شدند در نهان به رایزنی پرداختند سیاوش گفت باید یکی را نزد پادشاه فرستیم و از او یاری جوییم رستم هم از این سخن شاد شد و بر سالار جوان آفرین گفت.

رستم که نگران بود گفت باید یکی از نزدیکان افراسیاب نزدم به گروگان باشد تا حیله ای در کار نباشد.

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: پیمان بستن سیاوش با افراسیاب_داستانی از شاهنامه

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: -



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید