داستان پیرمرد
“پیرمرد چند روزیه که پیداش نیست. به نظرت کجاست؟ هر روز می اومد برای بردن غذا، نمی دونم از دو روز پیش ازش خبری نیست. آخرین بار که این جا اومد حالش خوب نبود.” این ها حرف های دو نفر از اهالی روستای کوچکی بود که پیرمرد آن جا زندگی می کرد.
غروب شد و پیرمرد هنوز پیدایش نشده بود او پیرمرد بی چیز و فقیری بود که همه مردم روستا او را دوست داشتند و نمی گذاشتند حتی یک شب گرسنه بماند. هر غذایی برای خودشان درست می کردند به او هم می دادند و با او خیلی مهربان بودند. ولی الان سه روز است که از پیرمرد خبری نیست و همسایه ها نگرانش شدند که شاید مریض شده باشد. سراغش را گرفتند. وقتی به اتاق کوچک او رسیدند دیدند که در اتاقش باز است و پیرمرد آنجا نیست. معلوم بود که چند روزی است که پیرمرد در اتاق نیست ظرف آبش خشک و نان هایش کپک زده بود و باد که داخل اتاق وزیده بود تمام اتاق را به هم ریخته بود. اهالی نگران شدند تمام اطراف روستا را به دنبال او گشتند ولی اثری از او نبود.
نیمه شب است و صدای واق واق سگ های روستا می آید. پیرمرد از شدت مریضی هنوز نتوانسته بخوابد. حالش خوب نیست و سرفه ای شدید می کند. خودش می داند که موقع رفتن است و بالاخره دارد انتظارش تمام می شود و می تواند پیش خانواده اش برود. دیشب خواب دیده بود که همسر محبوبش دنبال او آمده و او را با خود به یک دشت سرسبز برده است که سیاه چادرشان در آن دشت بر پا بود و پدر و مادر و برادرش به استقبال او آمدند. پیرمرد دید که نمی تواند بخوابد حالش خوب نبود. با خود فکر کرد بیرون برود کمی قدم بزند شاید حالش بهتر شود. هوای نیمه شب خنک بود. بعد از کمی قدم زدن خودش را جلوی قبرستان دید رفت سر قبر پسرش فاتحه ای خواند و برای اولین بار در عمرش دلش هوای پسرش را کرد. یاد گذشته افتاد “چرا واقعا چرا بهش محبت نکردم اون گناهی نداشت. ”
چند سیاه چادر کنار هم بودند. تمام خانواده ها با هم دوست و فامیل بودند. بهار بود و همه جا از گل های رنگارنگ بهاری پر شده بود. کوهستان پر شده بود از عطر گل ها. چشمه های آب در حال جوش و خروش و همه خوش و خرم بودند، بعد از زمستان سختی که داشتند این بهار زیبا بهترین هدیه خدواند به آن ها بود. بچه ها شاد و خوشحال کنار هم زندگی می کردند و مشغول دویدن در دشت و دنبال کردن بره های تازه متولد شده بودند. زنی از سیاه چادر بیرون آمد. “خدا رو شکر بچه سالم است پسر خوشگلی است” و مرد برای دیدن پسر عزیزش به داخل سیاه چادر می رود. همه خوشحال هستند. “محمد، محمد بیا برایت برادری به دنیا آمده.”
محمد 6 سال دارد. بدو، بدو به داخل سیاه چادر می رود پدرش او را درآغوش می گیرد. “ببین او برادرت است، همیشه دوستش داشته باش.” محمد خندید و از دیدن برادرش خوشحال شد.
اما زندگی محمد کنار خانواده مهربانش زیاد طول نکشید. بعد از گذشت دو ماه مادرش به شدت مریض شد و مُرد. محمد ماند و برادر کوچکش احمد. مادربزرگشان از آن ها مراقبت می کرد. تا این که یک ماه بعد، وقتی پدرشان به شکار رفته بود، یک خرس به او حمله کرد و به شدت زخمی شد و بعد از گذشت چند روز درگذشت.
محمد الان هفت سال داشت مردی به خانه آن ها آمد. این مرد دایی محمد بود ولی چون از طایفه دیگری بود و در جایی دور زندگی می کرد محمد هیچ وقت او را ندیده بود. دایی چند روز پیش آن ها ماند وقتی که می خواست برگردد مادربزرگ از او خواست تا بچه ها را با خود ببرد مادربزرگ پیر و مریض بود و توانایی نگه داری بچه ها را نداشت و می ترسید بعد از مرگش بچه ها تلف شوند. دایی قبول کرد و بچه ها را با خودش برد.
بچه ها نمی خواستند از مادربزرگشان جدا شوند ولی چاره ای نبود و مجبور بودند با دایی شان بروند. محمد رفت و از دوستانش خداحافظی کرد. آن ها با دایی شان رفتند دو شبانه روز در راه بودند تا به خانه دایی رسیدند. از دور سیاه چادرها معلوم بودند. سگ ها واق واق کنان به طرف آن ها آمدند. ولی وقتی دایی را شناختند آرام شده و برگشتند. دایی، بچه ها را به خانه خودش برد. بچه ها کم کم بزرگ می شدند و محمد در کارهای دامداری و کشاورزی به دایی کمک می کرد تا این که یک روز غروب وقتی دایی و محمد از کار درو برمی گشتند دیدند که همه جا ساکت است و خبری از اهالی ایل نیست دایی نگران شد. رفتند داخل ساه چادر ها را گشتند ولی هیچ کس نبود همه جا به همه ریخته بود، سگ ها کشته شده بودند.
دایی اطراف را گشت از پشت سنگی بزرگ صدای گریه بچه ای می امد. دختر بچه ای آن جا قایم شده بود، دخترش بود او را بغل کرد “چه شده است دزدها امدند. بقیه کجا هستند؟”
“همه را با خودشان بردند من فرار کردم و این جا قایم شدم .”
این کار همیشه دزدها بود همه چیز را می بردند و افراد را اسیر می کردند. محمد و دایی و ماندانا ماندند. آن ها از آن جا کوچ کردند. بعد از گذشت چند روز به منطقه خوش آب و هوایی رسیدند که در آن جا چند خانواده با هم زندگی می کردند. پیش آن ها رفتند و همه قضایا را برایشان شرح دادند و از آن ها خواهش کردند پیش شان بمانند، آن ها هم قبول کردند.
چند سالی گذشت و محمد، بزرگ و دایی پیر شده بود و توان کار کردن نداشت. محمد برای خانواده های دیگر چوپانی می کرد و خرج زندگی شان را در می آورد. تعدادی گوسفند خریده بود و با دایی و دختر دایی اش زندگی ساده ای داشتند. محمد، ماندانا را خیلی دوست داشت و برای خوشحالی او هر کاری می کرد. دایی مریض شد و در خانه افتاد و ماندانا از او مراقبت می کرد. یک روز دایی به محمد گفت “بعد از من مواظب دخترم باش” دایی حالش خوب نبود و بعد از گذشت چند روز مُرد. محمد دید که دیگر نمی تواند آن جا زندگی کند و بهتر است پیش طایفه خودش برگردد. محمد خرت و پرتی را که داشت جمع کرد و با ماندانا حرکت کردند. بعد از گذشت چند روز به جایی رسید که قبلا طایفه اش آن جا بودند. وقتی آنجا رسیدند غیر از چند نفر که موقع بچگی محمد با او همبازی بود، کسی او را نمیشناخت.
سیاه چادرش را پیش آن ها برپا کرد و زندگی اش را کنار ماندانا شروع کرد. آنها زندگی شاد و ساده ای داشتند.
محمد کشاورزی و دامداری می کرد و به زودی مال و منال زیادی به دست آورد. محمد و ماندانا شب و روز کار می کردند و زندگی خوبی درست کرده بودند. فقط مشکل آنها این بود که بچه دار نمی شدند ولی این قدر همدیگر را دوست داشتند که به این مسئله اهمیت نمی دادند.
سالها گذشت محمد خیلی ثروتمند شده بود دیگر خودش کار نمی کرد تعدادی چوپان و نوکر داشت. ماندانا حالش خوب نبود انگار مریض بود. پیش پیرزنی که حکیم بود رفتند. پیرزن گفت نگران نباشید دارید بچه دار می شوید و آن ها بسیار خوشحال شدند. بچه به دنیا آمد ولی مادرش سر زا رفت و محمد ماند و یک بچه کوچک.
محمد توان نگه داری بچه کوچک را نداشت. خانواده هایی که آن جا بودند از بچه مراقبت می کردند. محمد فقط هر روز کارش شده بود این که سر قبر ماندانا برود و تا شب برگردد. تمام ثروتش را از دست داد. اصلاً بچه اش را دوست نداشت و نمی خواست او را ببیند. چندسالی گذشت و محمد همان طور افسرده بود و اهالی به او غذا یا آبی می دادند.
تا اینکه مردم تصمیم گرفتند برای خودشان خانه درست کنند و از چادرنشینی خلاص شوند. همه شروع به ساخت خانه کردند. پسر محمد که اسمش یحیی بود به مردم کمک می کرد. آن ها هم لباس و غذای او را می دادند و شبی در خانه یکی می خوابید. تا این که کار ساخت خانه ها تمام شد. همه به داخل خانه هایشان رفتند. ولی دلشان برای محمد سوخت او کیلومترها دور از روستا تنها مانده بود، مردم تصمیم گرفتند اتاقی برای او درست کنند. مردم به کمک هم برای او اتاقی درست کردند و پیش او رفتند و از او خواستند که به روستا بیاید ولی محمد نمی خواست با ان ها برود ولی با اصرار زیاد مردم او هم قبول کرد.
او به روستا رفت ولی باز هم حاضر نبود پسرش را ببیند. پسر بچه انگار او را نمی شناخت و در خانه های دیگر به راحتی رفت و امد می کرد. مردم یحیی را دوست داشتند و با او بسیار مهربان بودند.
یحیی در کارها به مردم کمک می کرد یک روزکه با اهالی برای درو کردن رفته بود ماری نیشش زد و او را کشت. مردم روستا همه ناراحت شدند و برای یحیی عزادرای کردند ولی محمد انگار نه انگار که یحیی پسرش بوده.
“به نظرتون کجا رفته؟ نمی دونم همه دارن دنبالش می گردن تمام اطراف روستا رو گشتن ولی اثری ازش نیست. باز هم بگردید پیرمرد بیچاره نباید بگذاریم جنازش رو حیون ها بخورن.”
غروب شد صدای فریاد یکی از اهالی می آمد. “بیایید این جا، انگار چوب دستی پیرمرده.” “نه امکان نداره پیرمرد پاهاش درد می کنه چشمهاش هم کم سو است چطور می تونه این همه راه رو اومده باشه.”
جلوتر رفتند همان جا رسیدند که قبلا پیرمرد با خانواده اش در آن جا زندگی می کرد، روزهای خوشش آن جا بود. پیرمرد از دور دیده می شد، روی تخته سنگی نشسته بود خشک و بی حرکت انگار سال هاست که مُرده رو به رویش سه سنگ قبر بودند مادر، پدر و ماندانای عزیزش.
بتول محسنی
نظر شما چیست؟
پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید