• ارسال کننده: زهرا صانعی
  • تاریخ انتشار: 2017 / 01 / 29

اسیر شدن کاوس و جنگ رستم با شاه هاماوران، مصر و بربر- داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی: رزم کاوس با شاه هاماوران و ازدواج با دخترش- داستانی از شاهنامه

شاه هاماوران در این اندیشه بود که دخترش را باز پس گیرد و از شر باج و خراج به ایران زمین رها گردد. سودابه از افکار پدرش آگاه بود پس به کاوس گفت به این میهمانی نرود اما کاوس سخن سودابه را قبول نکرد پس با بزرگان و پهلوانان ایران زمین به میهمانی شاه هاماوران رفت در آن سرزمین شهری بود به نام شاهه آنها شهر را آذین بستند و اهالی شهر در مقابل پادشاه ایران سر فرود آوردند از او پذیرایی گرمی شد و پادشاه هاماوران به استقبال او آمد یک هفته به جشن و سرور گذشت. تا اینکه سپاه بربر از راه رسید و شاه هاماوران که منتظر آن ها بود شبانگاه کاوس، گیو، گودرز، طوس، گرگین و دیگر نامدارن ایران را گرفتن و بستند و آن همه فر و جلال به یکباره درهم فرو ریخت.

اسیر شدن کاوس به دست شاه هاماوران

پادشاه هاماوران دژی در کوه سحاب داشت که گویی سر به آسمان دارد پس کاوس و یلان ایران زمین را به آنجا فرستاد آنگاه سراپرده کاوس را تاراج کردند و پادشاه هاماوران دستور داد سودابه را نزد او آورند ولی سودابه قبول نکرد نزد پدر رود و گفت اگر کشته شوم می خواهم در کنار شوهرم باشم پادشاه هاماوران با شنیدن این سخنان از دختر خود آزرده خاطر شد و او را نزد کاوس فرستاد.

لشکر کشیدن افراسیاب به ایران

با اسیر شدن پادشاه ایران سپاهش سوار بر کشتی به ایران بازگشتند و در ایران پراکنده شدند با خالی شدن تخت پادشاهی از هر سو سپاهی بزرگ به ایران حمله ور شد. ایران در آتش جنگ و آشوب می سوخت. لشکر افراسیاب به ایران زمین رسید در حالیکه سپاه تازیان در مقابل آن ها قرار گرفته بود. نبردی سخت میان دو لشکر در گرفت، لشکر ترک بعد از سه ماه جنگ بر تازی ها پیروز گشت آنگاه سپاه ترک وارد خاک ایران شد و زن و مرد و کودک را به بندگی خود گرفتند باقی سپاه ایران در مقابل ترکان ایستادند ولی توان مقابله نداشتند پس راهی زابلستان شدند و نزد رستم رفتند و از او تمنای کمک کردند.

دریغست ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود

اکنون ایران لانه اژدها شده است اگر جهان پهلوان ما را یاری کند او را بر تخت ایران نشانیم. ما را یاری کن که زن و فرزندانمان اسیر ترکان شده اند. رستم با شنیدن این سخنان دلش به درد آمد و گفت باید از کاوس آگاهی یابم آنگاه ایران را از ترکان تهی کنم. رستم به هر سو کسی را فرستاد تا لشکری جمع کند از کابل، زابل و هندوان لشکر جمع شد برای یاری پهلوان جهان.

پیام رستم به شاه هاماوران

رستم برای شاه هاماوران پیامی فرستاد که کاوس را آزاد کند تا از شر تیغ او در امان باشد.

اگر شاه کاوس یابد رها تو رستی ز چنگ و دم اژدها
وگر سر بتابی ز اندرز من سرت را همی دور خواهی زتن
ندانی که چون من کنم رای جنگ ز تیغم بسوزد بدریا نهنگ

شاه هاماوران با شنیدن پیغام رستم خشمگین شد که کاوس دیگر نخواهد توانست از هامون بگذرد اگر به این سو بیایی تو را هم به بند می کشم و در زندان می افکنم آنگاه فرستاده رستم را به خواری روانه کرد. آنگاه سپاهی بزرگ گرد آورد از یلان و خنجرگذاران. فرستاده نزد رستم رسید و پیغام را به او رساند.

لشکرکشی رستم و رزم او با شاه هاماوران و مصر و بربر

رستم با شنیدن این حرف ها سپاه را آماده کرد و سوار بر کشتی شدند تا به هاماوران رسیدند. خبر لشکرکشی رستم به شاه هاماوران رسید او هم سپاهش از شهر خارج شد و به آن سو روان گشت، نبرد آغاز شد رستم و سواران زابلی چون کوهی به سوی دشمن تاختند از هیبت و جنگاوری آن ها سپاه هاماوران پراکنده گشت و فراری شدند پادشاه هاماوران با دیدن آن ها، دو پهلوان را به بربرستان و مصر فرستاد و به دست هر کدام نامه ای داد که رستم به سرزمین ما حمله کرده است اگر با هم باشیم او را شکست خواهیم داد. نامه به پادشاه دو سرزمین رسید آن ها هم سپاه خود را به به حرکت در آوردند. سپاهی بزرگ در برابر لشکر رستم صف کشید در سپاه ایران از یک سو گرازه و از سمت دیگر زواره چپ و راست سپاه را هدایت می کردند و رستم در قلب سپاه.

پادشاه هاماوران با دیدن رستم با آن هیبت سوار بر چنان اسبی دلش لرزید رستم رو به سپاه ایران فریاد زد امروز هنگام دلاوری ماست اگر چه تعداد آن ها زیاد باشد در برابر شمشیر و نیزه های ما توان مقابله ندارند، چرا که پروردگار بزرگ ما را یاری خواهد کرد.

چو ما را بود یاد یزدان پاک سر دشمنان اندر آرم بخاک

رستم فرمان داد سپاه به سمت دشمن حرکت کند دو سپاه به سوی یکدیگر حمله ور شدند چکاچک شمشیرها بود و خون و پهلوانانی که بر زمین می افتادند. رستم به هر سو می تاخت گویی آتشی به پا می کرد سپاه هاماوران پراکنده شده بود و هر یک به سویی فرار می کردند. تهمتن رخش را به سمت جایگاه پادشاه شام راند. کمندی انداخت و او را همچون گویی از روی زمین بلند کرد و دست و پایش را محکم بست از آن سو شاه بربرستان به دست گراز گرفتار شد و زواره به دنبال شاه مصر رفت بر سرش چنان ضربتی با شمشیر زد که از سر تا کمر به دو نیم شد. سوارانش از دیدن آن ترسیده بودند آن گاه به سوی دیگر سواران تاخت به هر سو می تاخت سواران بر زمین می افتادند یا از مقابل او فرار می کردند. آنقدر کشته شدند که گویی کوهی از جنگجویان ساخته شده است. پادشاه هاماوران با دیدن این همه کشته فهمید که نمی تواند در مقابل رستم بایستد پس برای عذر خواهی پیغامی برای رستم فرستاد و همراه با آن گنج های بسیار فرستاد و بدنبال کاوس شاه فرستاد تا او را نزد رستم بیاورند. رستم هم پذیرفت و کاوس شاه، گیو، گودرز و طوس را آزاد کردند و با آن ها رفتاری درخور پادشاهان داشتند. آنگاه با گنج ها و اسب ها و پیلان جنگی و جنگجویان بربر و مصر و شام به پادشاه ایران تقدیم شد.

کیکاوس به پادشاه روم نامه نوشت تا برای جنگ با افراسیاب سواران جنگی به کمک آن ها بفرستد و از آنجا که خبر نبرد رستم در هاماوران به گوش آنها رسیده بود بی درنگ نامه کاوس پاسخ مثبت دادند و آنگاه کاوس به افراسیاب نامه ای نوشت تا بدون خونریزی از خاک ایران خارج شود و چه زیبا می گوید حکیم طوس:

ندانی که ایران نشست منست جهان سربسر زیر دست منست
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر نیارد شدن پیش چنگال شیر

و همچنین می فرماید:

ز بس گرز و شمشیر مردان مرد ز ابر اندر آرم سرت را بگرد

آنگاه نامه را برای افراسیاب فرستاد ولی افراسیاب از خواندن آن نامه خشمگین شد و چنین پاسخ پیغام او را داد.

تو دانی که من چون کنم رای جنگ ز تیغم بسوزد بدریا نهنگ

اکنون من برای جنگ آمده ام در جهان کسی همتای من نیست اگر می خواهی ببینی چه کسی مرد میدان است پس به نبرد من بیا، چنان بلایی بر سرت می آورم که از ایران چیزی را به یاد نیاوری. فراموش نکن من از نسل تو فرزند فریدون هستم و ایران سرزمین من است. افراسیاب با پاسخی تند پیام رسان را به سوی کاوس بازگرداند و خود به آماده کردن لشکریانش پرداخت. از آن سو کاوس با شنیدن پیام افراسیاب لشکر را به سمت او حرکت داد افراسیاب هر چه سوار در توران زمین بود به جنگ فرا خواند گویی در توران زمین سواری نمانده است. دو لشکر به هم رسیدند نبردی سخت درگرفت.

جهان پر شد از ناله ی بوق و کوس زمین آهنین شد سپهر آبنوس

رستم به میانه سپاه دشمن تاخت و با یک حمله قلب سپاه را پراکنده کرد. جنگجویان بزرگی در مقابلش ایستادند ولی یک به یک به خاک می افتادند.

افراسیاب که می دید سپاهش در حال از هم پاشیدن است رو به پهلوانان توران زمین کرد و گفت من شما را برای چنین روزی در کنار خودم نگه داشته ام اکنون به میدان بروید و عرصه را بر کاوس تنگ کنید. هرکسی که رستم را برای من بیاورد به او پادشاهی ایران و دختر خودم را می دهم.

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: بازگشت کاوس به ایران و گمراه شدنش به دست ابلیس- داستانی از شاهنامه

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: -



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید