• ارسال کننده: میترا نامجو
  • تاریخ انتشار: 2017 / 07 / 04

فریب دادن کاوس توسط سودابه_داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی: عاشق شدن سودابه بر سیاوش _ داستانی از شاهنامه

رفتن سیاوش به شبستان برای بار سوم

سودابه سیاوش را فراخواند او را کنار خود نشاند و به او گفت که پادشاه جهان برای تو گنجی کنار گذاشته است که دویست فیل برای جابه جا کردن آنها لازم است. من هم دخترم را به تو می دهم، کمی هم به من توجه کن، دیگر چه بهانه ای داری که این گونه از من رو برمی گردانی. من با دیدن تو به مرده ای تبدیل شده ام و بسیار آزرده ام، در نهان کنار من باش و مرا به روزهای جوانی ام باز گردان.

رفتن سیاوش به شبستان برای بار سوم_داستانی از شاهنامه

بدان که بیش از شاه من به تو خواهم بخشید، ولی اگر از فرمان من سرپیچی کنی این روزگار خوش را بر تو تباه خواهم کرد. سیاوش به او پاسخ رد داد و چنین گفت:

سیاوش بدو گفت هرگز مباد              که از بهر دل دین دهم من بباد

چنین  با  پدر  بیوفائی  کنم               ز  مردی  و  دانش جدائی کنم

سودابه با خشم از تخت خود به زیر آمد و به سوی سیاوش چنگ انداخت و گفت: من راز دل خود را با تو بازگفتم که مرا رسوا کنی؟ نمی گذارم چنین شود.

فریب دادن کاوس توسط سودابه

سودابه جامه هایش را پاره کرد و با ناخن صورت خود را زخمی کرد و با فریاد و خروش از شبستان خود بیرون رفت، چنان که در کاخ کاوس هیاهویی به پا شد.

بگوش  سپهبد  رسید  آگهی                 فرود  آمد از  تخت  شاهنشهی

کاوس به سمت شبستان رفت و در راه سودابه را دید، سودابه فریاد می کشید و اشک می ریخت و چنان کسی که عزیزی را از دست داده موهای سر خود را می کند.

آنگاه خود را در آغوش کاوس انداخت و گفت سیاوش به سمت من حمله ور شد و می گفت که من جز تو کسی را نمی خواهم و جامه را در تنم درید و مرا به این روز انداخت.

کاوس که بسیار خشمگین شده بود دست سودابه را گرفت و به سمت شبستان برد. سیاوش در گوشه ای نشسته بود و اهالی شبستان آنها را می نگریستند. کاوس همه را از شبستان بیرون کرد و آن دو را پیش خواند، آنگاه از سیاوش پرسید، این سخن ها که او می گوید چیست و با خود می اندیشید اگر سیاوش چنین کرده باشد این ننگ را با خون او خواهم شست.

سیاوش هر آنچه را که رخ داده بود بی کم و کاست برای پدر بازگفت و سودابه انکار می کرد.

کاوس که نمی توانست گناه کار را تشخیص دهد با خود گفت:

برین  کار  بر  نیست  جای  شتاب               که  تنگی دل  آرد  خرد  را بتاب

کاوس دستان سیاوش را بویید و هیچ بویی حس نکرد، ولی از سودابه بوی می و مشک ناب می آمد هر چه گشت نشانی از گناه در سیاوش ندید.

چاره کردن سودابه در کشتن سیاوش

کاوس دانست که چه رخ داده است و سودابه را خوار کرد می خواست سودابه را با شمشیر خود تکه تکه کند اما از آشوبی که در هاماوران به پا می شد بیم داشت و از سوی دیگر از اسارت خود یاد کرد که سودابه تنها پرستار و یاور او بود. از سوی دیگر هنوز مهر سودابه را در دل داشت و از او فرزندانی خردسال داشت این فرزندان توان چنین دردی را نداشتند.

پادشاه که می دانست سیاوش بی گناه است به او گفت از این راز با کسی سخن مگو، نباید این ماجرا در بین مردم به داستان بدل می شود.

سودابه که فهمیده بود خوار شده است و کاوس از او دل چرکین است با خود اندیشید باید از در جادو و افسون وارد شود.

او در نهان با زنی جادوگر دوست بود که کسی از وجودش خبر نداشت. سودابه نزد او رفت و از او چاره خواست و وعده های بسیار به او داد.

زن جادوگر از ابلیس آبستن بود، سودابه به او زر و گوهر فراوان داد و خواست تا دارویی بخورد و بچه اش را بیندازد.

آنگاه سودابه بچه را به کاوس نشان دهد که این بچه من است و این بخت شوم از سیاوش است.

شب هنگام زن جادوگر دارویی خورد و بچه هایش افتادند (دو کودک از نژاد دیو بودند)، سودابه به هیچ کس چیزی نگفت و فرزندان اهریمن را در تشتی زرین نهاد. شروع به داد و فغان کرد، هر چه پرستار در ایوان شاه بود نزد سودابه رفتند. از جوش و خروشی که به راه افتاده بود کاوس از خواب بیدار شد و علت سرو صدا را جویا شد و ماجرا را برایش گفتند. شهریار جهان نزد سودابه رفت، او را دید که از هوش رفته و دو کودک مرده را در تشت زرین دید.

سودابه که به هوش آمد نزد کاوس بسیار گریست و ناله و زاری کرد و کاوس باز دچار شک و دو دلی گشت، آنگاه ستاره شناسان را فراخواند که بگویند ماجرای این کودکان چیست؟

ستاره شناسان بعد از یک هفته کار با زیج و صلاب پاسخ شهریار را یافتند نزد شاه رفتند و به او خبر دادند که این دو کودک نه فرزند تو هستند نه سودابه و نشانی های زن جادوگر را به کاوس دادند.

دو  کودک  ز  پشت کسی  دیگرند                    نه  از  پشت  شاهند و زین  مادرند

کاوس این راز را در نهان نگاه داشت از سوی دیگر سودابه ناله و زاری می کرد و نزد پادشاه می آمد ولی کاوس او را دلداری می داد، ولی سودابه خسته نمی شد.

زن جادوگر را یافتند ولی او گناهش را نمی پذیرفت، به کاوس سخنان زن جادوگر را گفتند. زن جادوگر هم به کاخ بازگشت و همه چیز را برای سودابه بازگفت که اختر شناسان کار ما را دریافته اند. سودابه نزد شاه رفت و مدعی شد که اختر شناسان از ترس رستم چنین گفته اند، برای تو جان فرزندانت ارزشی ندارد.

کاوس که دیگر درمانده شده بود تمام خردمندان را فراخواند و از آنها کمک خواست. در میان آنان موبدی رو به کاوس کرد و گفت باید گناهکار را پیدا کنی و این شک و دو دلی را پایان دهی. باید آنها را از آتش عبور دهی هرکدام بی گناه باشد سالم از میان آتش خواهد گذشت.

کاوس هر دوی آنها را فراخواند و به آنها گفت که باید از آتش بگذرند تا بی گناه مشخص شود.

سودابه باز هم ناله و زاری کرد که این همه جفا برمن رفته کافی نیست؟

ابتدا سیاوش از آتش بگذرد اگر بی گناه باشد سالم خواهد ماند، و سیاوش جوان هم به پدر گفت اگر کوه آتش باشد از آن می گذرم تا این خواری تمام شود.

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: گذشتن سیاوش از آتش_ داستانی از شاهنامه

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: -









صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید