مطلب قبلی: اسیر شدن کاوس و جنگ رستم با شاه هاماوران، مصر و بربر
پهلوانان ترک با شنیدن حرف های افراسیاب به سوی میدان نبرد شتافتند. آتش جنگ هر دم فروزان تر می شد از خون پهلوانان، زمین گل آلود شده بود.
دمید آتشی اندران کارزار | که شعلش سنان بود و خنجر شرار |
هرچه تورانیان تلاش می کردند دلاوران ایران زمین قهرمانانه تیغ می زدند و پیش می رفتند آنچنان که دو بخش از لشکر توران کشته شدند و افراسیاب از میدان نبرد گریزان گشت و باقیمانده لشکر خود را به سوی توران برد.
کاوس، جهان را آراست
کیکاوس به سمت سرزمین پارس بازگشت پادشاهی خود را بیاراست و در برقراری شادی و داد تلاش کرد. به هر گوشه ای از ایران زمین پهلوانی با لشکری فرستاد تا از هرج و مرج جلوگیری کند و آرامش را به شهرهای ایران زمین باز گرداند.
اما این روزگار خوش هم مدت زیادی دوام نیاورد، کاوس پادشاه خودپسندی بود که خیلی زود ضعف های خود را فراموش می کرد و مغرور می شد و گوشش به حرف کسی بدهکار نبود.
نگر تا چه کرد آن شه خویش کار | چو او پر منش کم بود شهریار |
کاوس شاه در کوه البرز برای خود کاخی بزرگ و مجلل ساخت.
گمراه شدن کاوس و به آسمان رفتن او
یک روز صبح ابلیس دیوها را جمع کرد و در نهان به آن ها گفت که روزگار سخت برای پادشاه فرا رسیده است عمرش به سر خواهد آمد و همه دیوان از رنج او آسوده خواهند شد. یکی از شما که چرب زبان است و راه و رسم پادشاهان را می داند باید نزد او برود و کاری کند که از پرودگار روی گرداند. همه این سخنان را شنیدند ولی از ترس کاوس سخنی نگفتند تا اینکه یکی از دیوها برخاست و گفت این کار را من انجام می دهم.
بگردانمش سر زدین خدای | کس این راز جز من نیارد بجای |
یکی از روزهایی که کاوس برای شکار رفته بود او خود را چون غلامی زیباروی بیاراست و نزد کاوس رفت در مقابل او زمین را ببوسید و دسته گلی به کاوس داد و این گونه گفت: این همه جاه و جلال که شما دارید باید جهان مال شما باشد دیو و پری و آدمی همه در خدمت تو هستند و خورشید روشنی خود را از تو دارد، تو همه رازهای گیتی را می دانی در زمین هرچه ملک است مال توست شهریارا تو شایستگی داری که بر آسمان ها هم فرمانروایی کنی.
گرفتی زمین وانچه بد کام تو | شود آسمان نیز در دام تو |
و کاوس زیاده خواه با این سخنان هوش حواس از سرش پرید و فراموش کرد که در این دنیای فانی هرچقدر هم که بزرگ و قدرتمند باشی در برابر ایزد یکتا هیچ نیستی.
ندانست کین چرخرا پایه نیست | ستاره فراوان و ایزد یکیست |
اما کاوس دیگر نه چیزی می شنید و نه چیزی می دید و در اندیشه پرواز بود از دانشمندان خواست تا راهی پیدا کنند تا او بتواند تا بلندای ماه پرواز کند. آن ها هم رفتند و از لانه عقاب ها جوجه هایشان را جمع کردند و آوردند و آن ها را پرورش دادند تختی ساختند تا کاوس بر آن نشیند در بالای تخت نیزه ای بلند قرار دادند که روی آن ران بره ای را قرار دادند آنگاه از میان عقاب ها چهارتا از قوی ترین ها را انتخاب کردند و به تخت بستند و کاوس بر تخت نشست تا به آسمان رود و از اسرار آسمان ها آگاه شود عقاب ها که گرسنه شده بودند به سمت ران بره پرواز کردند و تخت را با خود بلند کردند آنقدر پرواز کردند تا عقاب ها خسته شدند و دیگر توانی برای پرواز نداشتند و تخت کاوس از آسمان نگونسار شد و در بیشه زاری سقوط کرد اما از آنجا که پرودگار می خواست از نژاد او شاهان دیگری پدید آیند به او عمر دوباره داد.
چو افتاد اندر چنان جای بیم | ز غم بود بیچاره و دل دو نیم |
بجای بزرگی و تخت نشست | پشیمانی و رنج بودش بدست |
بمانده به بیشه درون خوار و زار | نیایش همی کرد با کردگار |
باز آوردن رستم کاوس را
سپاه ایران زمین به دنبال پادشاه، سرزمین ها را زیر و رو می کردند خبر به رستم و گیو و طوس رسید و با لشکریان به دنبال کاوس رفتند.
گودرز که سن و سالی از او گذشته بود به رستم گفت در این جهان پادشاهان بسیار دیده ام که آمده اند و بر تخت نشسته اند اما هیچ کدام مانند کاوس بی خرد نبوده اند.
چون کاوس خودکامه اندر جهان | ندیدم کسی از کهان و مهان |
چو دیوانگانست بی هوش و رای | بهر باد کاید بجنبد زجای |
یک اندیشه او همی نغز نیست | تو گویی بسرش اندرون مغز نیست |
پهلوانان ایران زمین کاوس را یافتند و به نکوهش او پرداختن گودرز به کاوس گفت: هر بار جایگاه خود را به دشمن می سپاری و درس نمیگیری از نبرد با مازندران و نشستن با دشمن و اسیر شدن به دست او بس نبوده است که اکنون هوای آسمان بر سرت زده است. کاوس را به کاخ آوردند و او از شرم خود چهل روز بیرون نرفت و شب و روز گریه می کرد تا اینکه در خواب دید که پیامی از پروردگار برایش آمده است که تو بخشیده شده ای برو بر تخت پادشاهی بنشین و به عدل و داد با مردم رفتار کن و کاوس چنین کرد. سال ها جهان از نیکی گلستان شد.
داستان جنگ هفت پهلوان
روزی از روزها رستم پهلوان جهان، جشنی به پا کرد و پهلوانان ایران زمین را دعوت کرد بزرگانی چون طوس، گودرز، کشوادگان، بهرام، گرگین، گیو، زنگه ی شاوران، گستهم، خرّاد و گرازه بودند که هر کدام به تنهایی یک لشکر را حریف بودند. رستم چنان جشنی به پا کرد که گویی خورشید و ماه هم می خواستند در آن شرکت کنند. پهلوانان چوگان بازی می کردند تیر اندازی می کردند و به شکار می رفتند چند روزی بدین گونه بگذشت یک روز گیو رو به رستم و گفت اگر می خواهید از شکار لذت ببرید باید به شکارگاه افراسیاب برویم و از یوز و شیر گرفته تا مرغان و چهارپایان در آنجا بسیارند. برویم و در دشت تورانیان به شکار بپردازیم و از خود داستانی به یادگار بگذاریم.
علی یزدی مقدم
داستان بعدی: داستان جنگ هفت پهلوان – داستانی از شاهنامه
نظر شما چیست؟