• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2017 / 11 / 08

بی سعادت

امام حسین (ع) در راهی که از مکه به کوفه می آمد و سرانجام در کربلا به شهادت رسید، در محلی نزدیک کربلا به نام قصر بنی مقاتل که آثار باستانی عراق پیش از اسلام بود، توقفی کردند.

قصر بنی مقاتل نزدیک کربلا

امام پرسیدند: خیمه از کیست؟

گفتند: از عبیدالله بن حر جعفی است.

فرمود: از وی بخواهید به نزد ما بیاید.

فرستاده امام چنین کرد، عبیدالله تعجب کرد و گفت: پناه به خدا! من از کوفه نیامدم، مگر به این منظور که هنگام ورود امام حسین در جنگ با وی شرکت نکنم. لذا، نمی خواهم مرا ببیند و خودم نیز میل ندارم او را ببینم. این را هم بدانید که امام در کوفه طرفدارانی ندارد که به حمایت از وی قیام کنند.

این بار امام به دیدار او رفت و از او خواست که در نهضت وی بر ضد حکومت بنی امیه شرکت جوید و چون بی میلی او را از قیافه اش خواند، فرمود: چرا نمی خواهی همراه ما باشی؟ عبیدالله همان پاسخ بالا را داد و افزود اگر من به یاری شما قیام کنم، نخستین کسی خواهم بود که به قتل می رسم.

حضرت فرمود: ای پسر حر- تو در زندگی مرتکب گناه و خطا شده ای. خدا هم در سرای دیگر به همان گونه که امروز هستی از تو بازخواست می کند، مگر اینکه توبه کنی و هم اکنون از گذشته اظهار ندامت نمایی و به یاری من بشتابی تا از شفاعت جد بزرگوارم و رسول خدا برخوردار شوی.

عبیدالله گفت: هم اکنون نفرات من آماده اند که شما را در این راه راهنمایی کنند. اسب راهوارم نیز در اختیار شما است که بر آن سوار شوید و به هر جای امنی که در نظر دارید بروید. من هم ضمانت می کنم که از زن و فرزندانت نگاهداری نمایم و در محافظت آنها بکوشم و به سلامت به شما تحویل دهم.

امام حسین (ع) که سست عنصری عبیدالله را دید فرمود: به تو دو نصیحت می کنم. اولا ما نه به خودت و نه به اسبت احتیاجی نداریم. ثانیا اکنون که حاضر نیستی همراه ما بیایی از خدا بترس و با دشمنان ما هم مباش که به خدا قسم هر کس صدای مظلومیت ما خاندان پیغمبر را بشنود و از یاری ما سرباز زند، خدا ا را به رو در آتش دوزخ می افکند. از اینجا فرار کن و در صف مبارزان با ما قرار مگیر که به هلاکت خواهی رسید.

بعد از واقعه کربلا که عبیدالله زیاد حکمران کوفه به نوازش بزرگان شهر پرداخت! عبیدالله بن حر چند روز بعد آمد و به دیدن ابن زیاد رفت. ابن زیاد با سوالاتی که از او کرد شک کرد و به او گفت تو با دشمن بوده ای. عبیدالله پاسخ داد اگر من با حسین می بودم، مردم مرا می دیدند من کسی نیستم که ناشناس بمانم در همین موقع که ابن زیاد لحظه ای از او غافل ماند، از دارالاماره بیرون آمد و سوار اسبش شد و روانه گردید.

ابن زیاد پرسید: پسر حر کجاست؟ گفتند همین حالا بیرون رفت. گفت: زود او را نزد من بیاورید!

مامورین او را یافتند و گفتند امیر تو را می خواهد. عبیدالله گفت: به میر بگویید به خدا من دیگر به عنوان فردی مطیع به نزد او نخواهم آمد.

در آنجا با ملحق شدن یارانش، روانه کربلا شد و بر تربت شهیدان اشک حسرت ریخت. او پس از واقعه کربلا چنان متاثر بود که پیوسته دستها را به هم می کوفت و می گفت: چه بر سر خود آوردم؟!

عبیدالله چنان از گذشته نادم و شرمنده بود که کارش به سر حد جنون کشید.

عبیدالله بن حر از اشراف کوفه به شمار می رفت و بعلاوه شخصیت نظامی اش، شاعری توانا و زبردست هم بود در این خصوص اشعاری دارد که از جمله آنها در زیر آمده است:

وای که این حسرت را تا زنده ام فراموش نمی کنم که حسین، از چو منی، برای مبارزه با گمراهان و منافقان یاری خواست. آن روز صبح که در قصر به من گفت، آیا ما را رها می کنی؟! اگر من جانم را در راه او می دادم، افتخار روز تلاقی انسانها را می بردم. من در کنار پسر پیغمبر بودم که جانم به قربانش، ولی با او نرفتم، تا از من روی برتافت! اگر بنا باشد غم و اندوه قلب کسی را بشکافد، آن قلب من است که باید شکافته شود. آنها که حسین را یاری کردند سرفراز شدند، ولی کسانی که دورویی نشان دادند رسوا گشتند.

برگرفته از کتاب “داستان های ما” نوشته علی دوانی.

تنظیم: سمیه مظفری

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید