طبرسی می گوید: بخت نصر همان کسیست که بر پادشاه بابل چیره گشت او از بازماندگان سپاه نمرود بود. بخت نصر زنازاده ای است که بیت المقدس را منهدم نموده و تورات را سوزانید و دستور داد تا مردارها را داخل بیت المقدس اندازند.
او بخاطر خون به ناحق ریخته شده یحیی هفتاد هزار نفر را گردن زد او هفتاد هزار تن را به عنوان اسیر به بابل برد. این عده مدت یک قرن بندگی مجوسیان را می کردند اما بعد از آن خداوند توسط پادشاهی از فارس که به آیین خدا پرستی بود آنها را آزاد ساخته و مجدا به دیارشان بیت المقدس برگرداند آنها مدت یکصد سال در سایه عدالت آن پادشاه به طریق مستقیم حرکت می کردند تا آنکه بار دیگر به فساد و تبهکاری روی آوردند و امپراطور روم «انطیاکوس» به بیت المقدس حرکت کرده و آنرا با خاک یکسان نمود در این جنگ عده بسیاری از بنی اسرائیل به اسارت رومیان درآمدند.
امام صادق (ع) فرمودند: بخت نصر از شیر ماده سگی ارتزاق نموده اسم آن سگ بخت و نام صاحبش نصر است. او از مجوسیانی بود که به بیت المقدس حمله کرد.
امام صادق (ع) ضمن حدیثی مفصل می گوید: بعد از آنکه بنی اسرائیل از فرمان الهی سرباز زدند باری تعالی اراده فرمود تا انسانی شقی و پست را بر آنها مسلط گرداند از اینرو به ارمیای پیامبر وحی فرستاد که بجای درختان تاکی که در بیت المقدس کاشته شده است درخت «خرنوب» از زمین سر زده است ارمیا که از این خبر شگفت زده شده بود یک هفته را روزه داشت تا آنکه خداوند به او وحی فرستاد بزودی پست ترین بندگان من که زاده زناست و با شیر سگ و خوک رشد نموده است بر بنی اسرائیل سیطره خواهد یافت و بیت المقدس را به ویرانی خواهد کشاند و سنگی را که یهودیان بدان فخر می فروختند به میان زباله دانیها خواهد انداخت در این میان بینوایان و ناتوانان که در نافرمانی بنی اسرائیل نقش مستقیمی نداشتند نیز دچار عذاب خواهند گشت چرا که در برابر منکر، سکوت اختیار کردند. آنگاه ارمیا از خداوند خواست تا چنین بنده ای که روزی بیت المقدس را به ویرانه ای تبدیل خواهد کرد به او معرفی نماید تا برای خود و خانواده و پیروانش از وی امان نامه ای بستاند!
با راهنمایی باری تعالی ارمیا وارد شهر زادگاه آن موعود الهی گشت و یکسره به سراغ کاروانسرایی رفت که خداوند نشانش را به او داده بود. در میان آن بیغوله و انبوه زباله ها ارمیا، پسرکی را دید که مادرش تکه های خشکیده نان را با شیر خوک مخلوط کرده و برای او طعامی آماده می سازد ارمیا نام او را پرسید: پسرک پاسخ داد من بخت نصر هستم او سپس خود را معرفی کرده و گفت خداوند به من خبر داده که تو در آینده ای نزدیک بر بنی اسرائیل چیره خواهی گشت اینک امان نامه ای را به من و خانواده و همراهانم ببخش تا هنگام حمله ات از آسیب ها و قتل و اسارت برکنار باشیم.
می گویند بخت نصر مدتی را از راه فروش هیزم به امرار معاش می پرداخت تا آنکه لشکری عظیم را گرد خود فراهم آورده و برای اشغال بیت المقدس راهی آن دیار شد. بیرون شهر ارمیا با او مواجه گشت و امان نامه خود را بدو نشان داد بخت نصر نیز از او درگذشت اما در مورد خانواده اش گفت من تیری را بطرف بیت المقدس رها می سازم اگر تیرم به آنجا رسید آنها نیز از گزند یورش من در امان نخواهند بود. باد تیر او را تا بام بیت المقدس هدایت کرد! بخت نصر به راه خود ادامه می داد تا آنکه به تلی از خاک رسید که از میانش خون جوشان بطرف آسمان فوران می کرد و وقتی علت آن را جویا شد به او گفتند این خون یکی از پیامبران است که توسط بنی اسرائیل به قتل رسیده است بخت نصر قسم یاد کرد آنقدر از آن مردم بکشد تا آن خون از جهش باز ایستد می گویند آن خون به ناحق ریخته شده یحیی بن زکریا بود که به خاطر دفاع از ارزشهای اخلاقی و نوامیس مردم با توطئه زنی زناکار بر زمین ریخته شد. سر بریده شده یحیی که داخل تشتی قرار داده شده بود با پادشاه فاسد و ستمگر وقت از در صحبت برآمده و گفت: از خدا بپرهیز و با زنان بنی اسرائیل در میامیز.
میان شهادت یحیی و ظهور بخت نصر یکصد سال وقفه ایجاد گشت او به هر شهری که وارد می گشت همه را از دم تیغ می گذراند و نهری از خون در شهرها جاری می ساخت و حتی به حیوانات آن منطقه نیز رحم نمی آورد.
می گویند او به آخرین نفر از بنی اسرائیل که پیرزنی بود نیز رحم نکرد بعدها او در بابل شهری جدید ساخت و چاهی عمیق حفر نمود می گویند بخت نصر دانیال پیامبر را به همراه ماده شیری در آن چاه انداخت اما ماده شیر از گل و لای کف چاه می خورد و دانیال از شیر آن حیوان تغذیه می نمود.
مدتها به همین منوال گذشت تا آنکه خداوند به یکی از پیامبران ساکن در بیت المقدس فرمان داد تا مقداری آب و غذا برای دانیال ببرد و سلام خداوند را به او ابلاغ نماید.
می گویند شبی بخت نصر در خواب دید که سرش از آهن و پاهایش از مس و سینه اش از طلا پر گشته است منجمین از عهده تعبیر خوابش بر نیامدند و او دستور داد همه آنها را گردن زدند سپس به توصیه یکی از اطرافیانش که از زنده ماندن دانیال در میان چاه آگاهی داشت قاصدی را نزد وی فرستادند تا او را به کاخ آورند بعد از آن که دانیال نزد بخت نصر حاضر گشت در توضیح رویای او گفت بعد از سه روز مردی از اهالی فارس تو را خواهد کشت و پادشاهیت به انتها خواهد رسید بخت نصر گفت تو باید نزد من بمانی و اگر بعد از این سه روز گفته ات عملی نشد به قتلت خواهم رساند و اما من بر درب هر هفت شهرم نگهبانانی ورزیده گماشته ام و نیز مرغابیانی مسین بر بالای دروازه شهرها نصب گشته اند و ورود هر غریب نا آشنایی را با بانگ بلند اطلاع می دهند!
بخت نصر از ترس دستور داده بود هر جنبنده ای را که یافتند گردن زنند! تا آنکه شامگاه آن روز موعود رسید. از آنجا که او فرزندی نداشت پسرکی را از اوان کودکی در دامان خود بزرگ کرده و به او علاقه وافری داشت اما نمی دانست که نژاد او فارسی است در آن شب شمشیر خود را به پسر خوانده اش سپرد و از او خواست هر جنبنده مشکوکی را به قتل رساند و همو بود که به عمر آن ستمگر خونخوار پایان بخشید. بعد از مرگ بخت نصر ارمیا به جنازه های انبوه بنی اسرئیل نگریست که درندگان مشغول ارتزاق از آنها بودند و با خود گفت چگونه خداوند این لاشه های پوسیده و متلاشی را بار دیگر زنده خواهد ساخت.
با کشته شدن بخت نصر آرامش مجدد بر بنی اسرائیل بازگشت می گویند در زمان تسلط لشکریان بخت نصر، عزیر به درون چشمه ای فرو رفته و سپس از نظرها غائب گشت اما خداوند ارمیا را که یکصد سال از این دنیا برده بود مجددا زنده ساخت و اول چیزی که بدو عنایت کرد بینایی دو چشمش بود.
طبرسی در توضیح آیه «اوکالذی مرعلی قریة» می گوید منظور همان عزیر است که با حدیث امام صادق (ع) مطابقت دارد و مطابق حدیث امام باقر (ع) او ارمیا می باشد. بعضی نیز می گویند شان نزول آیه در مورد شخص خضر است.
در حدیثی دیگر از علی (ع) آمده است هنگامی که عزیر از میان خانواده رفت و خداوند او را برای مدت زیادی قبض روح نمود تنها 25 سال داشت و زمانی که مجددا به دنیا بازگرانده شد فرزند یکصد ساله اش به ملاقات پدر آمد در حالی که او همچنان 25 ساله بود!
امام صادق (ع) می فرمایند: روزی عزیر با دادن قرصی نان به صاحب کشتی ای از او خواست تا وی را از روی آب عبور دهد اما صاحب کشتی نان را داخل آب پرتاب کرده و گفت تکه های نان زیر پاهای ما کوبیده می شود و برایمان فایده ای ندارد. کمی بعد عذاب الهی نازل گشت بطوری که خشکسالی تمام آن منطقه را فراگرفت، انسانها برای فرار از مرگ یکدیگر را می خوردند، روزی دو زن که هر یک صاحب فرزندی بودند قرار گذاشتند که وعده ای یکی از فرزندان خود را قربانی کرده و بخورند و وعده دیگر دومین کودک را طعام خود سازند. با توافق آنها طفل معصوم کشته شده و گوشت بدنش به زیر دندان گرسنگان رفت اما هنگامی که نوبت بچه دوم رسید مادر کودک از کشتن بچه اش امتناع ورزید آنها برای رفع مخاصمه نزد عزیر آمدند و آنحضرت دست بر دعا برداشت تا خداوند بخاطر گناه صاحب کشتی بیش از این آنها را عذاب نکند و حداقل به کودکان معصوم ترحم نماید. پروردگار نیز بخاطر کودکان صغیر و بیگناه عذابش را مرتفع ساخت.
هنگامی که گرفتار گناهی شوی به کوچکی آن نظر نداشته باش بلکه بنگر چه کسی را معصیت می کنی، و آنگاه که روزی نصیبت می گردد به کمی آن دیده مگشا بلکه به هدیه کننده آن توجه داشته باش. و زمانی که مصیبت و گرفتاری به سراغت آمد به بندگانم شکوه مبر همچنان که هر گاه کردارهای زشت و خوار کننده ات به من میرسد آنرا نزد فرشتگان بازگو نکرده و به آنها شکوه نخواهم نمود.
برگرفته از کتاب “قصص الانبیا” نویسنده: آیت الله سید نعمت الله جزایری، مترجم: یوسف عزیزی، انتشارات هاد می باشد.
تنظیم: میترا نامجو
جالب بود، ممنون.