• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2019 / 03 / 02

فرا خواندن طوس و سپردن لشکر به فریبرز – داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی:

شکست لشکر طوس از تورانیان – داستانی از شاهنامه

پادشاه با شنیدن خبر کشته شدن فرود و شکست سپاهیان مست از تورانیان بر آشفت و دلش آتش گرفت. نمی دانست به درد برادر گریه کند یا از شکست لشکر ایران زمین و کشته شدن پهلوانان عصبانی باشد.

نامه ای به فریبرز عموی خود نوشت و از او خواست تا فرماندهی باقیمانده سپاه ایران را به دست گیرد، گودرز راهنمای تو خواهد بود با او رایزنی کن تا بهترین کار را انجام دهی. گیو با توست که لشکری از او می گریزد. گوش به زنگ باش که تورانیان اکنون خطرناک تر هستند مبادا به عیش و نوش وقت بگذرانید. طوس را هم نزد من بفرست که او شایسته فرماندهی سپاه ایران را ندارد.

نامه کیخسرو به فریبرز رسید و فریبرز آن را با صدای بلند خواند. طوس همه چیز را به فریبرز سپرد و خود به سوی کیخسرو بازگشت.

طوس نزد پادشاه رسید. خسرو با دیدن او زبان به دشنام گشود و او را سرزنش و در میان بزرگان خوار کرد. طوس سر خود را پایین انداخته بود و حتی یک بار هم به خسرو نگاه نکرد. آن گاه پادشاه در پایان گفت به خاطر منوچهر که از نژاد اویی، سر از تنت جدا نمی کنم به خانه ات بازگرد که بی عقلی تو بزرگ ترین زندان توست.

ز پیشش براند و بفرمود بند به بند از دلش بیخ شادی بکند
چنین است آئین این روزگار گهی شاد دارد گهی دلفکار
جنگ رستم با افراسیاب داستانی از شاهنامه
درنگ خواستن فریبرز از پیران

فریبرز، رهام را فرا خواند و برای پیران پیامی فرستاد که شبیخون زدن در خور پهلوانی چون تو نیست پس به ما یک ماه زمان بده تا جنگ جویان زخمی ما توان نبرد داشته باشند.

پیران، رهام را شناخت و او را کنار خود نشاند و در پاسخ پیام فریبرز گفت که اگر یک ماه درنگ می خواهید از مرزهای ما خارج شوید و این یک ماه را در مرزهای خود بگذرانید وگرنه به جنگ شما خواهیم آمد و فرصتی در کار نخواهد بود.

شکست ایرانیان در جنگ با تورانیان

فریبرز هر چه از درهم و جواهرات نزد سپاه ایران باقی مانده بود پیش آورد و از این فرصت یک ماه سود برد و هر چه توانست شمشیر زن و تیر انداز به کار گرفت.

بعد از یک ماه دو سپاه در مقابل یکدیگر قرار گرفتند. در یک سو سپاه پر تعداد تورانیان بود و در سوی دیگر، سپاه ایران که در آن پهلوانانی چون گیو و گودرز و اشکش بودند و فریبرز مرکز سپاه آن را فرماندهی می کرد. نبرد با بارش تیرها از دو سو آغاز گشت. آن گاه گرز و شمشیر بود که بالا می رفت و بر یکدیگر فرود می آمدند.

ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز بر آمد همی از جهان رستخیز

از قلب سپاه ایران، گودرز به سوی تورانیان حمله ور شد پیران و نزدیکانش در مقابل او قرار گرفتند و از هر سو به او حمله کردند. گودرز پیر که آن ها را تماشا می کرد و دید ایرانیان با چه سختی در میان لشکر پر تعداد توران نبرد می کنند به سوی تورانیان حمله کرد. از هر دو سپاه پهلوانان و جنگاوران بر زمین می افتادند.

بتیر و بنیزه بر آویختند همی ز آهن آتش فرو ریختند

نهصد نفر از نزدیکان پیران کشته شدند. تورانیان با تعداد بیشتر به سوی گیو یورش بردند. تیر در کمان نماند و دست به شمشیر بردند آن قدر تعداد  کشتگان زیاد شد که زمین از اجساد آن ها پوشیده شده بود.

هومان پهلوان تورانی به فرشید گفت: قلب سپاه ایران در دستان فریبرز است اگر او را عقب برانیم شیرازه سپاه ایران از هم خواهد پاشید، آن گاه می توانیم آن ها را شکست دهیم. هومان به سوی فریبرز حمله ور شد. فریبرز با او به نبرد برخاست اما یارای مبارزه با او را نداشت پس، از میدان نبرد گریخت. پهلوانان به کمک او آمدند و در مقابل هومان ایستادند و کشته می شدند اما فریبرز هم چنان می گریخت پرچم ایران از میدان نبرد بیرون رفت و لشکریان یکایک از میدان می گریختند تا این که فریبرز به دامنه کوه رسید.

برفتند از ایرانیان هر که زیست بر آن زندگانی بباید گریست

اما یک سوی سپاه ایران گودرزیان بودند و گیو و گودرز چون شیر می جنگیدند. گودرز که می دید سپاه در حال فرار است به آن سو نگریست. گیو به گودرز گفت ای سپهدار پیر، تو اگر از پیران بگریزی برای ما ننگ بزرگی است ما که همه یک روز خواهیم مرد پس چرا بگریزیم و خفت بکشیم. ما گودرزیان همه برادریم و اگر با هم باشیم پشت کوه را بر زمین خواهیم کوفت. تو هفتاد فرزند پهلوان داری که هر کدام یک شیر درنده در میان نبرد هستند.

بخنجر دل دشمنان بشکنیم وگر کوه باشد ز بن بر کنیم

گودرز با شنیدن این سخنان از فرزند دلیر خود شرمگین شد آن گاه گرازه، گستهم، زنگه و دیگر پهلوانان نزد آن ها آمدند و دست در دست هم سوگند خوردند که از میدان نبرد بیرون نروند. با نیروی بیشتر به سوی تورانیان حمله کردند و کشتند و کشته شدند. آن گاه گودرز رو به بیژن کرد و به او گفت نزد فریبرز برو و بگو با درفش خود به این سو بیاید تا پهلوانان ما دمار از روزگار تورانیان برآرند. بیژن به آن سو تاخت به فریبرز گفت اکنون چرا پنهان شده ای که پهلوانان کشته می شوند و پرچم ایرانیان در میدان رزم دیده نمی شود و اگر نمی آیی آن را به من بده.

فریبرز بر سر بیژن فریاد زد که تو جوانی و بی خرد. در جنگ تندی می کنی. این پرچم را کیخسرو از طوس بی خرد گرفت و به من سپرده است. این درفش بنفش مال گیو و گودرز نیست که آن را به گودرزیان بدهم.

بیژن با شنیدن این سخنان شمشیر کشید و پرچم را به دو نیم کرد و آن را با خود به میدان نبرد برد.

تورانیان به سوی بیژن حمله کردند و بیژن سوار بر اسب به سوی آن ها تیر می انداخت و به سوی گیو می تاخت. بسیاری از دلاوران ایران زمین به سوی پرچم ایران تاختند و به نبرد بازگشتند. بار دیگر سپاه ایران جانی تازه گرفت و نبردی سخت تر در گرفت.

در این نبرد، ریونیز فرزند فریبرز و نوه کاوس که او را بسیار دوست می داشت کشته شد. گیو با دیدن کشته شدن نوه کاوس فریاد زد که تاج او نباید به دست دشمن بیفتد که بیش از این برای ما خواری آورد. از آن سو پیران و لشکرش و از این سو پهلوانان ایرانی برای به دست آوردن تاج جنگیدند و کشته شدن تا این که بهرام گرد با نیزه خود به آن سو حمله کرد. با نوک نیزه خود تاج را برداشت و بازگشت و ایرانیان آرام گرفتند و سر سختانه جنگیدند تا این که شب فرا رسید و چشم ها یکدیگر را نمی دیدند از گودرزیان هشت تن زنده مانده بودند. دو سپاه بازگشتند و به استراحت پرداختند. پهلوانان ایران در تاریکی شب اشک می ریختند که هر یک عزیزان بسیاری را از دست داده بودند و به پیکر آن ها هم دسترسی نداشتند. پدر برای پسر و پسر برای پدر گریه می کرد.

بازگشتن بهرام بجستن تازیانه

بهرام نزد پدرش گودرز رفت و گفت که من آن زمان که با نیزه خود تاج ریونیز را از میدان جنگ برداشتم تازیانه ام را گم کرده ام نام من روی آن تازیانه نوشته شده است و اگر به دست دشمن بیفتد برای من ننگ بزرگی است.

گودرز رو به فرزند خود کرد و گفت فرزند با بخت خود بازی نکن، یک تازیانه ارزش ندارد که جان خود را به خطر بیندازی اما بهرام جوان، سخن خود را تکرار می کرد. برادر بزرگترش گیو به او گفت ای برادر من تازیانه بسیار دارم که آن ها را اکنون با خود آورده ام، هر کدام را می خواهی با خود بردار از تازیانه ای که فرنگیس به من داده است تا آن که کاوس شاه به من هدیه داده است و به گوهرهای گران قیمت پوشانده شده است. هفت تازیانه را به تو می بخشم، پس جوانی مکن و آن تازیانه را فراموش کن.

اما گوش بهرام بدهکار نبود گویی زمانه از او روی گردانده بود.

هم آنگه که بخت اندر آید بخواب سر مرد بیهوده گیرد شتاب

علی یزدی مقدم

داستان بعدی: کشته شدن بهرام و بازگشت سپاه ایران – داستانی از شاهنامه

 

 

 

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:









صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید