خلاصه داستان
یکی از روستائیان گاو خود را در طویله به آخوری بست و رفت. شبانگاهان، شیری دژم به طویله آمد و گاو را کُشت و خود در جای آن آرمید. آن روستایی، بی خبر از همه جا، شبانه آمد که به گاو خود سر بزند. طبق عادت همیشگی، به نوازش و سودنِ گاوِ خود مشغول شد. به گمان آنکه این همان گاو است. شیر نیز با زبانِ حال با خود می گفت: اگر چادرِ سیاهِ شب بر پندارِ این روستایی سایه نمی افکند و می توانست مرا ببیند یقیناً از ترس، جان می داد.
مأخذ حکایت فوق، داستان ذیل است که در سند بادنامه، طبع استانبول، ص 221_218 آمده است: آورده اند که مواضعیِ دهور و سوالف سنین و شور، جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند، و هر کس به مایحتاج وقت خویش مشغول شدند و مالی فاخر و تجملی وافر با آن جماعت همراه بود و در آن رباط، صُعلوکی متوطّن بود.
و چون آن عُدّت و اُبهت و مال و منال بدید طمع بر بست که چون عالم به ردای قیری متردّی شود، خود را در کاروان او کند و دست ظفر به غنیمت رساند، که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد، و چنین حالی در حوالی، روی ننماید، و اگر غفلت و تقصیری در راه آید فرصت، فایت گردد. بعد از فوات اوقات، ندامت دستگیر نبود و پشیمانی. مُریح نباشد.
چون روی زرد و موی سپید آفاق را به دوده خِضاب کردند و طناب خیامِ ظلام به او تادِ ثوابت و سیّارات در کشیدند و سراپرده خسرو سیارگان از ساخت چهار ارکان فرو گشادند؛ صُعلوک، استعداد راست کرد و با سلاح تمام گام از در آن رباط بیرون نهاد و آن شبی بود بغایت تیره و تاریک.
و قصد آن کرد که در میان کاروان رود و چیزی بیرون آرد. پاسبان دید که گرد کاروان می گشت و در تیقّظ و تحفّظ، شرط حراست و بیداری می نمود.
صعولک هر چند حیله کرد تا فرجه کند و بر طرفی زند ممکن نگشت. با خود اندیشید که اگر از تک اندر مانم باری مراغه بکنم. اگر از صامت نصیب نمی شود از ناطق چیزی به چنگ آرم. مصلحت آن بُوَد که در طویله چهار پایان روم و ستوری نیکو بگیرم تا رنج من ضایع، و سعی من باطل نگردد و به فال فرخنده باز گردم.
پس در میان ستوران رفت و آن شب باتفاق، شیری به عزم شکار بیرون آمده بود و در پایگاه چهار پایان از هول و فزعِ پاسبان می ترسید و منتظر و مترصّد می بود تا مگر مشعله کاروانیان فرو میرد، ستوری بشکند و جراحت مَجامت را شفا و مرهم سازد.
صعلوک باحتیاط تمام گام بر می داشت و دست بر پشت ستوران می نهاد تا کدام فربه تر یابد بر نشیند و از میان بیرون آرد.
در اثنای آن جست و جوی دست بر پشت شیر نهاد؛ به دست او از دیگر ستوران، بهتر نمود و فربه تر آمد. برفور پای در پشت شیر آورد و بر وی سوار شد و به تعجیل از میان ستوران بیرون راند و شیر از بیم شمشیر صعلوک روان گشت و صعلوک آن را در جروجوی بشتاب می راند و شیر در نشیب و فراز از خوفِ جان، سهل العنان و سَلِسُ القیاد او را منقاد می نمود.
صرصرِ عواصف سپیده بوزید و شکوفه های گلزار شام فرو ریخت. گفتی ید بیضای کلیم از جَیبِ افق برآمد و عصای او، حبایل سحره فرعون بیو بارید؛ مرد نگاه کرد خود را بر پشت شرزه شیری دید نشسته. با خود گفت اگر در این صحرا پیاده گردم شیر قصد من کند و مرا با او امکانِ مقاومت نباشد. همچنان می راند تا به درختی رسید. چنگ در شاخ درخت زد و بر دوید و شیر از رنج او خلاص یافت.
مولانا در این حکایت کوتاه در نقد حال کسانی سخن می گوید که اذکار شریف الهی را لقلقه لسان خود می کنند و به شان و عظمت آن وقوفی ندارند.
روستایی، گاو در آخُر ببست شیر، گاوش خورد، بر جایش نشست |
یک دهاتی گاو خود را در آخور بسته بود. از قضا شیری آمد و گاو آن مرد را خورد و بر جای آن نشست.
روستایی شد در آخُر سویِ گاو گاو را می جُست شب آن کنجکاو |
آن دهاتی وارد آخورش شد و سراغ گاو خود را گرفت. آن مردِ جستجوگر در تاریکی شب گاو خود را می جُست.
دست می مالید بر اعضایِ شیر پُشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر |
آن دهاتی به گمان اینکه گاو خودش است بر اعضای شیر دست می کشید، گاه بر پشت و پهلو و گاه بر سر و پای او دست می کشید.
گفت شیر: ار روشنی افزون شدی زَهره اش بدریدی و دل، خون شدی |
شیر با زبان حال گفت: اگر روشنایی، بیشتر می شد، زَهره این دهاتی می ترکید و دلش، خونین می گشت.
این چنین گُستاخ زآن می خارَدَم کو درین شب، گاو می پنداردم |
این دهاتی که گستاخانه تن مرا می خارد، بدین سبب است که در تاریکی شب، مرا گاو خود گمان می کند. (نتیجه گیری از این حکایت در ابیات ذیل آمده است.)
حق همی گوید که: ای مغرورِ کور نَه ز نامم پاره پاره گشت طُور؟ |
حق تعالی به آنان که از عظمت شأن کلام شریف و نام لطیف او بی خبراند خطاب می کند: ای مردم مغرور کور، مگر کوه طور با آن عظمت از نام من پاره پاره نگشت و از هم نگسست؟ (اشاره است به آیه 143 سوره اعراف که شرح آن در بیت(26_25) دفتر اول بیان شده است.)
که لَو اَنزَلنا کِتاباٌ لِلجَبَل لاَنصَدَع ثُمَّ انقَطَع ثُمَّ ارتَحَل |
که اگر فرضاً ما این کتاب را بر کوه نازل می کردیم، حتما آن کوه پاره پاره می شد، سپس از هم می گسیخت. سپس به جای دیگر حرکت می کرد. (اشاره است به آیه 21 سوره حشر که شرح آن در بیت 501 همین دفتر آمده است.)
از من ار کوه اُحُد واقف بُدی چَشمه چَشمه از جَبَل خون آمدی |
حق تعالی می فرماید: اگر کوه اُحُد از من خبر داشت، یقیناً چشمه سارانِ خون از آن روان می شد. (اُحُد، نام کوهی در حدود چهار کیلومتری شمال مدینه که در شنبه 7 شوال سال سوم هجری در دامنه آن، جنگی میان مسلمانان و کفار قریش درگرفت. و اهمیت تاریخی این کوه نیز به همین دلیل است. خوارزمی در شرح بیت فوق گوید: یعنی اگر پرده احتجاب از شاهد کلام خویش برداریم و بر کوه شاهق فرود اوریم هر آینه کوه خاشع گردد و انصداع پذیرد.)
از پدر، وز مادر این بشنیده یی لاجَرَم غافل درین پیچیده یی |
تو این را از پدر و مادرت شنیده ای. یعنی نام شریف حضرت حق را مقلّدانه یاد گرفته ای و به همین سبب است که از حقیقت آن، غافل مانده ای و بی خبرانه بدان تمسک می جویی.
گر تو بی تقلید ازو واقف شوی بی نشان از لطف، چون هاتف شوی |
اگر تو بدون تقلید از حقایق و اسرار با خبر می شدی، وجود مادّی تو محو می گردید و مانند ندای آسمانی، مجرد و لطیف می شدی. (هاتف، در لغت به معنی آواز کننده و آواز دهنده است. و به همین جهت فرشته را که از عالم غیب آواز دهد، هاتف گویند. اما منظور بیت: اگر انسان، بدون تقلید در جهت معارف و حقایق ربانی و اسرار الهی تلاش کند از آن، واقف و با خبر می شود و وقتی به حقایق واصل شد مانند ندای آسمانی پاک و مجرد از جسم و عالم ماده می گردد و وجود موهوم مادی و جسمانیش تحت تاثیر انوار قاهره الهی محو می شود. اما منظور از بی نشان، بی مکان، بی جا. زیرا موجودات مجرد از ماده از جا و مکان عاری اند.)
بشنو این قصّه پیِ تهدید را تا بدانی آفتِ تقلید را |
این حکایت را برای بیم دادن تو بیان می کنم تا آسیب و ضرر تقلید کردن را بدانی.
برگرفته از کتاب “شرح جامع مثنوی معنوی” تالیف: کریم زمانی از انتشارات اطلاعات است.
تنظیم: میترا نامجو