داستان قبل: جنگ ایران و توران – داستانی از شاهنامه
نبرد ویسه و قارن
ویسه فرمانروای سپاه تورانیان شد و با لشکری به کین پسر به سمت قارن حرکت کرد، فرزندش را که کشته بر زمین افتاده بود یافت. در کنار فرزندش بسیاری از پهلوانان و بزرگان سپاه توران دیده می شدند. همه جا را خون فرا گرفته بود. ویسه از دیدن چنین صحنه غمناکی آشفته گشت. از آن سو از قارن خبر رسید که با پیروزی و غرور به این سو می آید. ویسه جنگجو به سمت سرزمین پارس روانه شد.
قارن که به سمت هامون حرکت می کرد متوجه سپاهی بزرگ شد که از سمت چپ پدیدار گشت. قارن با دیدن سپاه تورانیان و ابزار جنگی ایرانیان در دست آنان، دانست که چه بر سر نوذر آمده است و از آن سو ویسه با صدای بلند فریاد کشید که چه بر سر تخت و تاج ایران آمده است و سرزمین شما در چنگ ماست، چون شاه شما گرفتار ماست، به کجا می خواهید بگریزید.
قارن در جواب گفت: به کاری که پیش آمده است غم خوردن چه سود دارد، این فرجام بزرگان سپاه است که یک روز تو هم به آن گرفتار خواهی شد. اگر نوذر شاه گرفتار گشته است پروردگار که بیکار ننشسته و چنین روزی را به شما هم نشان خواهد داد.
ویسه دگر باره آواز داد: اکنون دیگر زمین و زمان دشمن شاه توست و بخت از تو برگشته است. قارن پاسخ داد من همانم که پسرت را شکست دادم و اکنون نیز با تو چنین خواهم کرد، همان گونه که مردان بزرگ چنین می کنند.
هر دو اسب ها را برانگیختند و دو سپاه به سمت هم یورش بردند. ویسه و قارن به یکدیگر رسیدند، قارن ضربه ای برآورد و ویسه که توان مقابله نداشت از میدان جنگ گریخت. قارن از پس ویسه تاخت اما ویسه آنقدر دور شده بود که قارن او را رها کرد. سپاه توران پراکنده شد و تعداد زیادی هم کشته شدند. ویسه شکست خورده و با دلی پر درد در حالی که اشکانش سرازیر بود نزد افراسیاب رفت.
رفتن شماساس و خزروان به زابلستان به جنگ زال
شماساس به سمت سیستان در حرکت بود و خزروان با سی هزار شمشیر زن به همراه گرز داران و خنجر گذاران به سوی هیرمند در حرکت بودند. از آن سو زال که پدر را دفن کرده بود در سوگ او نشسته و در داخل شهر مهراب این پادشاه خردمند، نگران بود.
مهراب فرستاده ای به سمت شماساس گسیل کرد و به آنها پیام داد که ما از نژاد ضحاک تازی هستیم و از این پادشاهی خیلی خوشحال نیستیم و اگر این گونه با ایرانیان کنار آمده ایم از ترس جان بوده و چاره ای دیگر نداشتیم. اکنون زابلستان در اختیار من است و چون زال سوگوار پدرش است بهترین زمان در اختیار شماست. از شما فرصت می خواهم تا برای افراسیاب پیامی فرستم و پادشاهی را به او سپارم.
مهراب از آن سو سواری نزد زال فرستاد که همه چیز را به زال بگوید به پهلوان بگو که حتی برای خاراندن سر هم درنگ نکن که دو پهلوان از توران زمین و سپاهی از پلنگان به هیرمند رسیده اند و اگر لحظه ای درنگ کنی همه چیز به کام آنها خواهد رفت. فرستاده به نزد زال رسید و همه چیز را برایش بازگفت. زال در پاسخ گفت به مهراب بگو لحظه ای برای کمک به او درنگ نخواهم کرد.
زال به سوی مهراب روان گشت و وارد شهر شد و به شاه کابلستان گفت که ای مرد هوشیار دیگر نگران نباش که من اینجا هستم.
زال با کمانی سهمگین و تیره هایی چون شاخه درخت شبانگاه به سوی سپاه توران روانه شد و سه تیر به سه چوبه خیمه بزد. سحرگاه وقتی سپاهیان بیدار شدند تیرها را دیدند. همه از شگفتی دور آنها جمع شده بودند.
بگفتند کاین تیر زال است و بس | نراند چنین در کمان هیچ کس |
شماساس رو به خزروان کرد و گفت این نبرد را نمی توان سبک شمرد نه گنج مهراب و سرزمینش برای ما می ماند و نه از لشکر ما کسی باقی خواهد ماند. اما خزروان پاسخ داد که او فقط یک تن است نه از آهن است و نه اهریمن است، سرش را از تنش جدا می کنم و از مهراب و شهرش هیچ باقی نخواهم گذاشت.
آفتاب که بالا آمد زال و سپاهش به رزمگاه رفتند. از گرد و غبار سپاه آسمان سیاه گشت. دو لشکر صف کشیدند. خزروان با گرز و سپر به سوی زال تاخت. ضربه ای به زال زد که زره او پاره شد و بر زمین افتاد و تنش نمایان گشت. بزرگان کابلستان او را دوره کردند. زال گبری بر تن کرد و چون شیری به میدان جنگ آمد. در حالی که گرز پدر را در دست داشت و خزروان به سوی زال تاخت و زال هم با گرز خود چنان ضربه ای بر سر او کوفت که بر زمین افتاد و میدان نبرد او با خون سرخ گشت.
زال به سوی سپاه تورانیان رفت و شماساس را به نبر خواند اما شماساس خود را پنهان کرد. در میان بزرگان سپاه توران، کلباد با زره و کلاه فولادی خودنمایی کرد زال هم تیری در کمان گذاشت و تیر را به کمر او زد چنان که تیر از زره کلباد گذشت و او را به زین اسب دوخت. کلباد نیز این گونه کشته شد.
ترس در دل سپاه تورانیان و شماساس افتاد. پراکنده گشتند و بسیاری از آنها کشته شدند. تورانیان سلاح و زره خود را می انداختند و فرار می کردند. شماساس در راه بازگشت با قارن روبرو شد. قارن که آنها را بدید دانست که هستند و از زابلستان گریخته اند. راه آنان را بست و به سپاهیانش گفت با نیزه به جنگ آنان روید و دمار از روزگارشان درآورید. سواران نیزه به دست یورش بردند. آوردگاه از فزونی نیزه ها چون نیستان شده بود جز شماساس و چند مرد از آن لشکر کسی باقی نماند که آنها هم گریختند.
کشته شدن نوذر به دست افراسیاب
این شکست ها به افراسیاب رسید.
سوی شاه ترکان رسید آگهی | کزان نامداران جهان شد تهی |
دلش گشت پر آتش از درد و غم | دو رخ را زخون جگر داد نم |
افراسیاب چنین گفت: نوذر در زندان است و مردان مرا این گونه با خواری کشته اند، من هم به کین آنها خون او را می ریزم. فرمان داد تا نوذر را آوردند. افراسیاب با نوذر زبان گشود و از کین سلم و تور که به دل داشت سخن گفت آنگاه شمشیری خواست و با آن گردن نوذر را از تنش جدا کرد. یادگار منوچهر کشته شد و ایران بدون پادشاه ماند و در اینجا حکیم طوس به زیبایی پند می دهد.
ابا دانشی مرد بسیار هوش | همه چادر آزمندی مپوش |
که تخت و کله چون تو بسیار دید | چنین داستان چند خواهی شنید |
…
اگر چرخ گردان کشد زین تو | سرانجام خشتست بالین تو |
سپس افراسیاب بستگان شاه را پیش آورد که آنها را با خواری بکشد و چون اغریرث پر هنر این ها را بدید دلش بسوخت و به خواهشگری پرداخت که چگونه به فرمان شاهی چون تو چندین سر بی گناه از تن جدا گردد که این سزاوار بزرگی چون تو نیست و ترکان در کارزار می کشند، آنها را به من بسپار تا در غاری زندان کنم و خود نگهبان آنها خواهم بود و افراسیاب با این گفتار جانشان را بخشید.
سپاه توران به سمت ایران زمین روانه گشت. افراسیاب به سوی ری آمد، کلاه کیانی به سر برنهاد و در ایران زمین بر تخت پادشاهی نشست.
علی یزدی مقدم
داستان بعدی: آنچه بعد از مرگ نوذر اتفاق افتاد – داستانی از شاهنامه
نظر شما چیست؟