• ارسال کننده: زهرا صانعی
  • تاریخ انتشار: 2018 / 03 / 04

جنگهایی که برای خونخواهی سیاوش درگرفت_ داستانی از شاهنامه

مطلب قبلی: زاده شدن کیخسرو و آگاهی یافتن کاوس از سیاوش _ داستانی از شاهنامه

کشته شدن سودابه به دست رستم

کاوس به رستم نگاه می کرد و اشک می ریخت و هیچ نمی گفت و از شرم هیچ پاسخی به او نمی داد. رستم از آن سو به کاخ سودابه رفت او را از گیسوانش گرفت و کشان کشان نزد کاوس آورد و با یک خنجر سودابه را به دو نیم کرد چنان که کاوس زمانی برای تکان خوردن نداشت تهمتن یک هفته به سوگواری پرداخت.

کشته شدن سودابه بر دست رستم

روز هشتم رستم به دیدار پهلوانان ایران زمین رفت و از آنها خواست که به کین سیاوش برای نبرد با تورانیان همراه او شوند. کشتن جوانی پاک، پهلوان و هنرمند چون سیاوش را کوچک نشمارید بهترین جوان ما را مانند گوسفند سر بریده اند پهلوانان از سخن رستم داغ دار به جوش و خروش افتادند، پهلوانان ایران زمین با رستم همراه شدند.

ببستند گـردان ایـران میان به  پیش  اندرون  اختر  کاویان

صد هزار پهلوان از ایران و بهترین شمشیر زنان کابلی رستم را همراهی می کردند.

نبرد فرامرز

سپاه ایران را فرامرز جوان رهبری می کرد تا اینکه به مرز توران رسیدند خبر به شاه سپنجاب رسید او پهلوانی بود به نام ورازاد که در جنگ آوری برتر از دیگران بود. ورازاد با لشکر خود به سوی سپاه ایران راه افتاد وقتی دو لشکر به یکدیگر رسیدند ورازاد بدون درنگ به سوی فرامرز رفت از او پرسید تو که هستی و چرا به مرز سرزمین ما آمده ای فرامرز در پاسخ گفت که من به کین سیاوش به توران زمین آمده ام، فرزند آن پهلوانم که شیران از او فرار می کنند. پدرم رستم با سپاهی بزرگ از پشت سر خواهند آمد.

ورازاد سخنان فرامرز را جدی نگرفت و به سوی لشکر خود تاخت و فرمان حمله داد فرامرز و دیگر پهلوانان همراه او در چشم بر هم زدنی هزار و دویست نفر از لشکر او را کشتند. آنها در حال فرار بودند که فرامرز نیزه ای به سمت کمر ورازاد نشانه رفت که زره و لباس رزم از تنش افتاد آنگاه او را چون پشه ای از زمین بلند کرد و بر زمین کوبید و سر از تنش جدا کرد. آنگاه نامه ای برای پدر فرستاد تا او را از این نبرد آگاه کند.

که   ایدر  گشادم  در کین و جنگ ورا  بر گرفتم  ز  زین   خدنگ
به کـین سیاوش بریـدم سرش برانگیختم  آتش  از کـشورش
لشکرکشی سرخه به جنگ رستم

از سوی دیگر خبر لشکرکشی ایرانیان به افراسیاب رسید که رستم با پهلوانان ایران زمین به کین سیاوش به این سو آمده اند. افراسیاب با شنیدن این سخن به یاد پیش گویی اخترشناسان افتاد از ترس تمام بزرگان را فرا خواند در گنج ها را گشود و از آنها خواست هر چه می توانند اسب جنگی و سرباز فراهم آورند.

چنان شد که در دشت چوپانی نماند که گوسفندان را به چرا ببرد. لشکر بسیار بزرگی آماده شده بود که چون دریای آب به جنب و جوش افتاد و افراسیاب هم چون نهنگی در میان، به سوی هامون به راه افتادند.

افراسیاب از پهلوانان، فرزندش سرخه را فرا خواند و به او درباره رستم همه چیز را گفت و خواست تا سی هزار شمشیر زن، با خود به سپنجاب ببرد و سر فرامرز را با خود بیاورد و او را پند داد که با رستم نبرد نکند.

تـو  فرزندی و نیک خواه  منی ستون سپاهـی و مـاه منـی

سرخه به پدر گفت که من سر رستم و فرامرز را برایت خواهم آورد افراسیاب باز هم او را پند داد که رستم پیر جنگ است و بسیار خطرناک به او نزدیک نشو و فقط با فرامرز نبرد کن و مراقب او هم باش که فرزند رستم است.

خونخواهی سیاوش

سگ  کار  دیده  بگیرد  پلنگ ز  روبه  رمد  شیر  نادیده  جنگ

سرخه به سوی سپنجاب روان گشت طلایه داران سپاه ایران از آمدن سرخه آگاه گشتند و خبر به فرامرز رسید سپاه ایران به آن سو حمله ور شد از دو سپاه بسیار کشته شدند سرخه، فرامرز را از نیزه ای بزرگ و بلند که در دست داشت از دور شناخت نیزه ای برداشت و به سوی او تاخت با نیزه اش بر کمر فرامرز زد اما فرامرز از جای خود تکان نخورد و خندید به او گفت این فرزند رستم پیلتن است که در برابر توست حالا تو زور فرزند تهمتن را ببین با نیزه چنان ضربه ای به فرزند افراسیاب زد که از یال اسب آویزان شد، پهلوانان تورانی که سرخه را همراهی می کردند به سوی فرامرز حمله کردند چنان که نیزه اش تکه تکه شد. فرامرز شمشیر کشید سرخه از میدان فرار کرد و فرامرز بدنبالش می تاخت فرامرز به سرخه رسید و او را از اسب گرفت و با خود نزد سپاه ایران برد و دست و پایش را بست. از آن سو رستم همراه با لشکریان به فرامرز رسید.

فرامرز   پیش  پدر  شد  چو  گرد بـه  پیروزی  از  روز گار  نبرد
به پیش اندرون سرخه را بسته دست بریده  ورازاد  را   یال   پست

تهمتن به فرزند خود آفرین گفت و فرمان داد طوس او را همانند سیاوش سر ببرد او را چون گوسفند به دشت بردند دست و پایش را بستند سرخه به طوس گفت سیاوش دوست من بود و من از کشته شدن او خون گریه می کردم چرا سر مرا به بی گناهی چون گوسفند می بری. طوس به سوی رستم آمد هر آنچه جوان گفته بود برای رستم باز گفت و رستم در پاسخ گفت این پسر همان افراسیاب بدکنش است پادشاه ایران زمین دردی و رنجی می کشد که افراسیاب از آن خبر هم ندارد اکنون باید درد از دست دادن فرزند را به افراسیاب بفهمانیم و دیگر اینکه او یک تورانی حیله گر است، او را آزادسازی، هزاران ایرانی را از دم تیغ می گذراند. آنگاه زواره را فرستاد او هم همان طشت و خنجر را برداشت و او را به زوربانان سپرد تا سر از تنش جدا کردند و خونش را در طشت ریختند.

لشکر کشیدن افراسیاب به کین پسر

خبر کشته شدن سرخه به افراسیاب رسید و چون دیوانگان به دور خود می پیچید و خاک بر سر روی خود می پاشید آنگاه سپاهیان خود را آماده نبرد کرد و به سوی لشکر ایرانیان به راه افتادند.

چو  برخاست  آوای  کوس از درش بپوشید  جوشن  همه  لشـکرش

افراسیاب به کین فرزند خشمگین به همراه سپاهیان به نزدیک لشکر ایران رسیدند خبر به رستم رسید سپاه ایران در برابر آنها ایستاده بود.

بر آمد خروش  سپاه  از  دو روی جهان  شد  پر از  مردم  جنگجوی

تورانیان نبرد را آغاز کردند بارمان و کهرم از دو سو و افرسیاب از میان لشکر توران را به سوی پهلوانان ایران هدایت می کردند و از این سو رستم، طوس، گیو، گودرز، فریبرز و دیگر پهلوانان به سوی آنان شتافتند. پیلسم نزد افراسیاب رفت و از او رخصت خواست تا به جنگ رستم برود و سر او را برایش بیاورد افراسیاب که بسیار خوشحال شده بود با او پیمان بست اگر از این نبرد پیروز باز گردد به او دخترش را به همسری دهد و پادشاهی توران و ایران به تو خواهد رسید. پیران با شنیدن این سخنان غمگین شد چون می دانست برادرش توان مبارزه با رستم را ندارد پس به افراسیاب گفت او جوان و خام است و توان رویارویی با پهلوانی چون رستم را ندارد و اگر به دست او کشته شود امید لشکر توران به باد خواهد رفت اما پیلسم برادر را دلداری داد و با او عهد کرد که پیروز از میدان باز خواهد گشت.

افراسیاب به پیلسم اسب و زره و گرز و شمشیر در خور داد و او را روانه میدان کرد. پیلسم به میان سپاه ایران تاخت و فریاد زد که رستم کجاست بگویید که من آمده ام با او نبرد کنم.

گیو که سخن او را شنید پاسخ داد رستم با یک نفر نمی جنگد این برای او ننگ است که یکی چون تو حریف رستم باشد گیو شمشیر کشید و به آن سو تاخت و پیلسم نیزه ای به او زد که از روی اسب بر زمین افتاد. فرامرز تا یار خود را در این حال دید با شمشیر، نیزه او را به دو نیم کرد.

رستم که آن دو را نگاه می کرد که با یک پهلوان دست و پنجه نرم می کنند و حریف او نیستند بدانست که او پیلسم است که جز او در میان ترکان کسی چنین زور بازویی نداشت و پیشتر از پیش گویان شنیده بود که او حریف سختی برایش خواهد بود.

رستم فریاد زد که حریف تو منم، می خواهی با من نبرد کنی اکنون به تو زور بازو را نشان می دهم هر چند دلم به جوانی تو می سوزد.

نبرد سختی میان آن دو در گرفت رستم تاکنون چنین پهلوان زورمندی ندیده بود گرز و شمشیر کارگر نبود پس رستم دست به نیزه برد آنرا بر کمر پیلسم زد و از اسب بلند کرد آنگاه به سوی لشکر توران تاخت و پیکر بی جان او را مقابل آنها بر زمین انداخت اشک از چشمان پیران سرازیر گشت نزد پیلسم رفت اما دیگر جان در بدن نداشت.

با کشته شدن پهلوان زورمندی چون پیلسم لشکریان توران و افراسیاب دل شکسته شدند و از آن سو سپاه ایران با نیروی دو چندان می جنگید آنقدر از هر دو سپاه کشته شدند که خاک میدان نبرد سرخ شده بود.

گریختن افراسیاب از رستم

افراسیاب به پهلوانان توران گفت که امروز اگر سستی کنیم از سرزمین توران نامی باقی نخواهد ماند هر چه توان دارید بکار گیرید و هر چه می توانید از آنها را بکشید. آنگاه خود به سوی سپاه ایران رفت طوس را دید که میمنه سپاه ایران را فرماندهی می کند پس به آن سو حمله کرد و هر چه توانست از ایرانیان کشت. طوس که توان مقابله با افراسیاب را نداشت نزد رستم رفت تا چاره ای کند که افراسیاب دریایی از خون راه انداخته است و پهلوانان ایران زمین یک به یک به دست او کشته می شوند.

رستم به آن سوی سپاه آمد و فرامرز همراه با سواران خود او را همراهی می کردند اما پهلوانان زیادی افراسیاب را همراهی می کردند رستم از آنها فراوان بکشت و فرامرز و طوس از پی او نبرد می کردند.

افراسیاب رستم را شناخت و به سوی او حمله ور شد و رستم هم از این سو می تاخت افراسیاب بی درنگ دست به نیزه برد و ضربه ای بر کمر او کوفت ولی نیزه افراسیاب به پوست پلنگ که لباس رزم رستم بود کارگر نیفتاد. رستم با نیزه خود اسب افراسیاب را هدف گرفت افراسیاب بر زمین افتاد رستم کمر افراسیاب را گرفت و از زمین بلند کرد. هومان آنها را دید گرز خود را برداشت و ضربه ای به شانه رستم پیلتن زد رستم به پشت سر خود نگاه کرد تا ببیند او کیست افراسیاب از چنگ او فرار کرد اسبی پیدا کرد و از آنجا گریخت تهمتن خشمگین شد و پی هومان می تاخت اما از بخت بد، او هم گریخت.

عمودی  که کوبنده  هومان  بود تو آهن  مخوانش  که موم آن  بود
چو  از چنگ  رستم بپیچید  روی گریزان  همی رفت  پرخاشجـوی

تورانیان از میدان نبرد گریختند و بسیاری از آنها کشته شدند از سلاح، زره گرفته تا سیم و زر بود که به ایرانیان رسید.

علی یزدی مقدم

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها:



  1. ممنون خیلی مفید بود

  2. درود بر شما از خواندن داستان خونخواهی سیاوش لذت بردم روزگارتان به کام

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

لطفا جای خالی را پر کنید







صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید