• ارسال کننده: سمیه مظفری
  • تاریخ انتشار: 2021 / 01 / 02

نبرد رستم در برابر کافور _ داستانی از شاهنامه

داستان قبلی: شکست سپاه توران – داستانی از شاهنامه

پاسخ نامه رستم از کیخسرو

چند روز گذشت تا فریبرز نزد پادشاه ایران زمین رسید کیخسرو او را به گرمی در آغوش گرفت آن گاه نامه تهمتن را به او داد. کیخسرو از خواندن نامه در شگفت مانده بود. آن گاه به آن حیوانات و گوهرها و دست بستگان نگاه کرد، تاج پادشاهی را از سر برداشت به خاک افتاد و پروردگار بزرگ را سپاس گفت و از یزدان پاک خواست تا رستم را سلامت بدارد.

سپاس از تو دارم نه از انجمن یکی جان رستم تو مستان ز من

فرمان داد اسیران را به زندان برند و فریبرز را در کنار خود گرفت.

نامه ای برای رستم نوشت:

نخست آفرین کرد بر کردگار کزو دید پیروزی کارزار

کیخسرو در آغاز نامه پروردگار را ستود و او را سپاس گفت. آن گاه رستم را ستایش کرد و از رزم آوری او گفت از خاقان چین بنوشت که او را زنده نگه می داریم که می توان هر زمان اسیری را کشت ولی زنده او بیشتر به کار می آید با وجود او سپاه چین هرگز با ایران نخواهد جنگید و دیگر این که کشتن اسیر بی چاره از خوی شاهانه و بزرگی ایرانیان به دور است.

تو ای پهلوان ارجمند دشمن را به بند بکش که ایران زمین از تو شادست نامه را مهر کردند و به همراه خلعت و پاداش های شاهانه و گنج و گوهرهای فراوان نزد رستم فرستاد و به او گفت تا پیروزی بر افراسیاب درنگ نکنید. فریبرز به فرمان پادشاه به سوی سپاه ایران در توران زمین تاخت.

آگاهی یافتن افراسیاب از لشکر ایران

پس آگاهی آمد بافراسیاب که آتش بر آمد ز دریای آب

به افراسیاب خبر رسید که سه سپاه بزرگ توران، هند و خاقان در برابر ایرانیان شکست سختی خورده اند. بسیاری از آن ها کشته شده بودند بسیاری هم به اسیری نزد کیکاوس فرستاده اند.

ز کشته چنان شد که در رزمگاه کسی را نبد پای رفتن براه

از آن سو پیران و چندی از پهلوانان توران زمین به سوی ختن گریخته بودند و از همه بدتر این که رستم با سپاهی از ایران به سوی افراسیاب می آمد. افراسیاب با شنیدن این خبرها آشفته شد. آن گاه خردمندان و بزرگان را فرا خواند و به آن ها گفت من از کشته شدن کاموس و اسیر شدن خاقان بسیار غمگین هستم، باور کردنی نیست که سپاهی به این بزرگی شکست خورده باشد و دیگر این که رستم به این سو می آید. اگر رستم همان باشد که من نبرد او را در نوجوانی دیده ام کار ما بسیار سخت خواهد بود او که هنوز کودکی بیش نبود مرا چنان از روی زمین بلند کرد که کمربندم از هم گسست و زیر سم اسبان افتاده بودم او کسی است که پهلوانان مازندران را به خاک و خون کشیده است و جگر دیو سپید را از پهلویش بیرون کشیده است.

نبرد رستم در برابر کافور_داستانی از شاهنامه

داستانی از شاهنامه_جنگ رستم با کافور

بزرگان در پاسخ افراسیاب او را دلداری دادند که درست است که سپاه هند و چین از بین رفته است ولی ما هنوز آماده ایم، همه با هم به نبرد او می رویم.

گه آمد که ما رزم جوئیم و جنگ بکوشیم با دشمنان چون پلنگ
ز رستم چرا بیم داری همی چنین کام دشمن چه خاری همی

ما به کین پهلوانان خود با ایرانیان نبرد می کنیم از آن ها یک نفر را هم زنده نمی گذاریم افراسیاب با شنیدن این سخنان به خود آمده بود پس در گنج ها را گشود و به آن ها بسیار بخشید و هر پهلوان و شمشیر زنی برای گرفتن سهمی از این گنج و گوهرها به آن سو می آمد تا به سپاه توران بپیوندد.

کز انسان ندیدند گردنکشان نه کس داد هرگز بجائی نشان

جنگ رستم با کافور مردم خوار

از آن سو فریبرز به رستم رسید و با خود هدایای پادشاه و خلعتی برای رستم آورده بود بزرگان ایران با دیدن فریبرز او را در میان خود گرفتند و از پادشاه و ایران پرسیدند و فریبرز پاسخ داد که ایران زمین در خوبی و خوشی است و پادشاه از این خبر بسیار شاد شد و درود و آفرین بر شما فرستاد.

ایرانیان به شکارگاهی به نام بسغد رسیدند و آن جا دو هفته ماندند و به شکار و استراحت گذراندند.

پس از آن سپاه به راه افتاد تا به شهری رسیدند، نام آن شهر بیداد بود که گرداگرد آن را دژی بلند فرا گرفته بود شهری آباد و پر از نعمت و زنان پری چهره.

رستم فرمان داد سه هزار زره دار و سوار همراه با گستهم، بیژن، گیو و هژیر به سوی آن دژ بروند. در داخل آن دژ پهلوانی قدرتمند بود که سالار سپاهشان بود نام او کافور بود. کافور که از آمدن سپاه ایران با خبر شده بود لباس رزم بر تن و مردان خود را آماده نبرد کرده بود. لشکر کافور و گستهم به یکدیگر حمله ور شدند نبردی سخت در گرفت بسیاری از جنگاوران ایران کشته شدند. گستهم که این دلیری کافور و مردانش را می دید فرمان داد آن ها را تیر باران کنند. کافور دست به گرز خود برد و فرمان داد مردانش همراه با او به سوی ایرانیان حمله ور شوند. کار سپاه ایران سخت شده بود و بسیاری کشته شده بودند. گستهم به بیژن گفت باید به رستم بگوییم که روزگار ما تیره شده است.

گیو سوار بر اسب چون باد به سوی رستم رفت و پیام گستهم را به او رساند. رستم بیدرنگ بر رخش نشست و به آن سو تاخت.

برانسان بیامد بران رزمگاه که سیل اندر آید ز کوه سیاه

رستم آن گاه که به میدان جنگ رسید با کشته های بسیار روبرو شد آن گاه فریاد کشید و کافور را خواند و به او گفت اکنون به تو می آموزم چگونه نبرد کنی. کافور که خشمگین شده بود به سوی رستم حمله کرد و با شمشیر خود ضربه ای سهمگین زد، رستم هم سپر خود را بالا آورد و آسیبی به او نرسید.

کافور از توان رستم در شگفت مانده بود. آن گاه تهمتن کمندی انداخت و او را بر زمین کوفت و با سلاح خود چنان ضربه ای بر سرش کوبید که کلاه خود و سرش هر دو با هم شکست و مغز کافور از بینی اش بیرون ریخت.

اهالی شهر با دیدن کشته شدن کافور به داخل گریختند و درهای دژ را بستند و از آن جا تیر باران کردند.

تیرها به رستم آسیبی نرساند آن گاه از بالای دژ صدایی آمد که تو کیستی که چنین قدرتی داری؟ نام پدرت چیست؟ هر که باشی نخواهی توانست از این دژ عبور کنی این دیوارها از سنگ و چوب خشت های فراوان به دست مردان بسیاری ساخته شده است که سال های سال رنج کشیده اند تا چنین دژ قدرتمندی بسازند، هیچ پادشاهی از این دژ عبور نکرده است. اگر سال ها تلاش کنی نمی توانی ما را شکست دهی ما هم سلاح فراوان داریم هم خوراک بسیار، منجنیق هم به این دیوارها کارساز نشده است.

رستم از شنیدن این سخنان در اندیشه فرو رفت. سپاه ایران را به چهار سوی دژ آورد یک سمت گودرز، یک سمت طوس، یک سمت لشکر زابلستان و یک سمت خنجرکشان کابلی. از بالای برج، سپاه ایران را سنگ باران می کردند، تعداد زیادی هم کمان بر دست آن ها را تیر باران می کردند. رستم کمان خود را در دست گرفت و شروع به انداختن تیر کرد، هر کس که سرش از بالای دژ بیرون بود از تیرهای رستم جان سالم به در نمی برد. آن گاه پی دیوار دژ را ویران کرد. هر آن کس که بالای دژ بود بر زمین می افتاد و جان می داد. دیوار را خراب کردند و به آتش کشیدند. آن گاه رستم فرمان داد که سپاهیان از آن سو به داخل دژ حمله کنند. نبرد سختی در گرفت.

سپاه دشمن شکست خورد و از آن جا گریختند. سپاه ایران شهر را تاراج کرد و زر و سیم و گوهرهای فراوان به دست آوردند. هم چنین چهار پایان و غلامان و توشه جنگ نیز به دست آوردند. رستم سر و تن خود را بشست آن گاه پروردگار را سپاس گفت.

ز پیروز گشتن نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت

آن گاه به هر زمان خود گفت هر زمان به پیروزی دست یافتید جهان آفرین را نیایش کنید. بزرگان سپاه در برابر پروردگار سر بر زمین نهادند و او را ستایش کردند و بر رستم آفرین گفتند.

که هر کس که چون تو نباشد بجنگ نشستن به آیدش با نام و ننگ

علی یزدی مقدم

این محتوا اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است
برچسب ها: -



 

در یاد بگیر دات کام مشترک شوید و آخرین مطالب را در ایمیل خود دریافت نمایید

  1. سلام، دنباله داستان کو؟ من تقریبا همه داستان ها شاهنانه رو. برای بچه ام خوندم تا رسیدم به اینجا اما دنباله داستان نیست

نظر شما چیست؟

پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید

محدودیت زمانی مجاز به پایان رسید. لطفا کد امنیتی را دوباره تکمیل کنید.




بستن تبلیغات

تبلیغات اینترنتی در یاد بگیر دات کام



صفحه ما را در فیس بوک دنبال کنید صفحه ما را در توییتر دنبال کنید صفحه ما را در  اینستاگرام دنبال کنید صفحه ما را در لینکداین دنبال کنید