داستان قبلی: جنگ دوم ایرانیان و تورانیان – داستانی از شاهنامه
سپاه ایران با تنی خسته و غم فراوان و لبان تشنه به نزدیک کوه هماون رسید و در دامنه کوه مستقر شد. عده ای برای دوستان و برادران خود اشک می ریختند و گروهی هم بی آن که سخنی بگویند نشسته بودند و استراحت می کردند.
طوس به گیو گفت سه روز است که استراحت نکرده ای، نخوابیده ای، چیزی نخورده ای، پس بیا و استراحت کن و چیزی بخور لباس رزم را از تنت بیرون کن من شک ندارم که پیران به دنبال ما خواهد آمد. کسی که از بین ما کمتر خسته است بیژن است سپاه را به او بسپار و خود به کوه برو. گیو هم فرمان طوس را اطاعت کرد و همه زخمی ها و آن که توان نبرد نداشتند را به سمت دژ برد و از آن ها که آسوده تر بودند لشکری جدا کرد و این گونه گفت: این کوه پناهگاه ماست و باید این جا ایستادگی کنیم.
طلایه داران سپاه دشمن به آن ها نزدیک شدند و خبر به پیران بردند که سپاه ایران در کوه هماون آماده نبرد است، پیران هم بدون درنگ لشکر را به سوی رزمگاه آورد و به هومان چنین گفت اکنون زمان درنگ نیست باید جنگید، سواران ایران همه کشته شده اند یا خسته اند و از جنگ برگشته اند. این را گفت و به سوی لشکریان تاخت. یکی از تورانیان نزد پیران آمد و گفت از سپاه دشمن چندان پهلوانی نمانده است لشکر آن ها از ما گریخت باید بدون درنگ آن ها را به خاک و خون بکشیم تا کسی از آن ها زنده نماند.
چنین گفت پیران که در کار جنگ | شود سست پای شتاب از درنگ |
بود رسم و آئین مرد دلیر | که آرد به آهستگی شیر زیر |
پیران چنین پاسخ داد آن که در کار جنگ شتاب می کند پیروز نخواهد شد. کسی که شیر را شکار می کند این کار را به آهستگی انجام می دهد. افراسیاب سپاه بزرگی گرد آورده است و ما منتظر می مانیم تا آن پهلوانان به نزدیک ما برسند و آن وقت از ایرانیان حتی یک نفر را هم زنده نخواهیم گذاشت.
هومان به او گفت ای پهلوان چرا برای کشتن این چند نفر خسته و زخمی خود را رنج می دهی اگر درنگ کنی آن ها به سوی خسرو می روند و با لشکر دیگری باز خواهند گشت و این بار بدون شک رستم نیز در میان آن ها خواهد بود، اکنون می توانی گودرز و طوس را از میان برداری.
پیران به او پاسخ داد: با چشمان باز و فکر باز اقدام کن و بدون فکر گامی بر ندار، اگر چنین کردی چرخ فلک را به زیر پای خود میاوری. آن ها سخن می گفتند و لشکر توران به سوی ایران می رفت. به لهاک فرمان داد با 200 سوار به سوی ایرانیان برو و ببین آن ها کجا هستند و تا کجا رفتند. لهاک هم چنین کرد. نیمه شب شده بود که طلایه داران سپاه ایران آن ها را دیدند شیپورها به صدا در آمد و لهاک فهمید جای درنگ نیست و به سوی پیران بازگشت و به او از سپاه ایران خبر داد که آن ها در کوه هماون هستند و در آن جا آماده نبردند.
پیران رو به هومان کرد و گفت آماده شو و هر چه نیاز داری از سواران و پهلوانان ما با خود ببر که ایرانیان در کوه هماون پناه گرفتند. اکنون نبرد با آن ها سخت تر شده است. نباید اجازه دهیم که پرچم آن ها در آن کوه برافراشته شود من هم به آن سو خواهم آمد. هومان از ترکان سوار و سپردار و شمشیر زن سی هزار جدا کرد و به آن سو تاخت. با طلوع خورشید گرد سپاه تورانیان دیده می شد گویی ابر سیاه از زمین به هوا برخاسته بود. طوس با شنیدن این خبر لباس رزم بر تن کرد و گرز و شمشیر و نیزه اش را برداشت و به میان سپاه رفت. هومان با سوارانش به نزدیک طوس رسید و چنین گفت: از ایران به این سو آمدید تا شهرهای ما را به کین سیاوش به خاک و خن بکشید ولی اکنون همچون شکاری به کوه پناه برده اید، از این کارتان شرم نمی کنید. فردا که آفتاب به میانه آسمان آید تو را از آن کوه بلند به زیر می کشم و تو را دست بسته نزد افراسیاب خواهم فرستاد.
بدانی که این چاره بیچارگیست | برین چارۀ تو بباید گریست |
آن گاه هومان پیکی نزد پیران فرستاد که با او بگوید در این کوه همه سپاه ایران آماده نبردند تو با سپاه به این سو بیا تا به آن ها درس خوبی بدهی.
پیران با شنیدن پیغام هومان شبانگاه لشکر خود را به آن سو کشید.
آمدن پیران به دنبال ایرانیان به سوی کوه هماون
پیران وقتی به آن جا رسید به هومان گفت هیچ جنب و جوشی نکنید تا من با طوس سخن بگویم و ببینم چه می خواهد کند. آن گاه به سوی سپاه ایران رفت و فریاد کنان طوس را خواند و به او گفت اکنون تو به سختی می توانی نبرد کنی بزرگ ترین پهلوانان گودرزیان اکنون سر از تنشان جدا شده است، با لشکرت گریختی اما اکنون در دام ما هستی به کین پهلوان گران قدرمان فرود اکنون باید سر از تن شما جدا کنم.
آن گاه طوس سرافراز پاسخ داد که چقدر دروغ می گویی، اگر به خونخواهی باشد تو همان کسی هستی که مسئول خون سیاوشی. از این همه یاوه گویی شرم نمی کنی به سوگند خود او را در دام افراسیاب انداختی و خون سربازان بسیاری به کین خواهی او به زمین ریخته و تو کسی هستی که هر لحظه با فریب و دروغ و جادو به میدان پا می گذاری و هیچ گاه مانند یک پهلوان مبارزه نمی کنی من از آن رزمگاه که جولانگاه جادو و سحر بود به کوه هماون پناه آورده ام اکنون پادشاه جهان از کار شما آگاه شده است و بزرگان لشکر ایران چون دستان و رستم پیلتن به این سو بیایند در توران زمین خانه ای آباد نخواهد بود. اکنون که به این سو آمدی کار مردانه را ببین که این جا نه جای فریب است و نه جای کمین.
پیران با شنیدن این سخنان سپاه را به دور تا دور کوه فرستاد و راه را بر آن ها بست. تورانیان یک هفته راه ایرانیان را بستند و آن ها چیزی برای خوردن نداشتند. هومان به پیران گفت باید به سوی کوه برویم و کار آن ها را تمام کنیم. پیران به او گفت گرسنگی بر سپاه ایران چیره شده است و به زودی از سالار سپاه فرمان نخواهند برد کم کم لشکر آن ها به ما پناه خواهند آورد و به دنبال نبرد با ما نخواهند بود.
بر ایشان کنون جای بخشایش است | نه هنگام پیکار و آرایش است |
بر آساید این کشور از داوری | نکوبند ازین پس در مهتری |
شبیخون زدن ایرانیان
وقتی گودرز و طوس حال و روز سپاهیان را دیدند گودرز پیر و خردمند به طوس گفت اکنون چاره ای جز نبرد نداریم ما برای سه روز بیشتر خوردنی نداریم، با سپاه گرسنه هم کاری نمی توانیم کنیم باید از میان سواران بهترین ها را برگزینیم و به آن ها شبیخون سختی بزنیم تا شاید بخت با ما یاری کند اگر کشته شویم در میدان جنگ کشته شده ایم. طوس که دلش پر از درد بود با شنیدن این سخنان در فکر فرو رفت آن ها تا شب هیچ حرکتی نکردند تا این که شب شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت. نیمه شب طوس مردان جنگی را برگزید و لشکر را به بیژن و شیدوش و خراد سپرد. خنجرش را به گستهم داد و او را پند داد. خودش همراه گیو، رهام و دیگر پهلوانان با گرزهای گران به سوی سپاه پیران تاختند گویی آتشی بر قلب سپاه تورانیان زده اند. در میدان نبرد دریای خون راه افتاده بود.
هومان با شنیدن صدای فریادهای سپاهیان بر اسب نشست و به سوی لشکریان حرکت کرد و بسیاری از آن ها را کشته دید. هومان فریاد می زد پس طلایه دار سپاه کجا بود که شما این گونه به خاک و خون کشیده شده اید. هر کدام از آن ها سیصد تن از ما را باید کشته باشند، عاقبت خوابیدن در میدان جنگ همین است. اکنون باید حمله کنیم نباید ما را خوار کنند. راه فرار را بر آن ها ببندید پهلوانان توران سوار بر اسب از هر سو به سوی سواران ایران تاختند.
در آن شب تاریک صدای شمشیرها بود و جرقه های آتشی که از برخورد شمشیر ها به یکدیگر دیده می شد. ایرانیان سخت می جنگیدند اما بسیاری از آن ها کشته شدند تا این که هومان فرمان داد دیگر از آن ها کسی را نکشید آن ها را دست و پا بسته به پیش من بیاورید. تورانیان چنان یورشی بردند که کار بر سواران ایران تنگ شده بود. طوس به گیو و رهام گفت ما از این نبرد جان سالم به در نخواهیم برد مگر این که پروردگار ما را نجات دهد.
مگر کردگار سپهر بلند | رهاند تن و جان ما زین گزند |
وگر نه به پر عقاب اندریم | و یا نه بدریای آب اندریم |
آن سه یعنی گیو، رهام و طوس همزمان مانند شیر خشمگینی به سوی تورانیان حمله کردند. غوغایی به پا شده بود، هومان فریاد می زد شما راه فراری ندارید و جنگیدن هم فایده ای ندارد، آن بخت شوم به سراغ شما آمده است. طوس با شنیدن این سخنان به او دشنام داد و او را بد نژاد خطاب کرد و به او گفت نمی بینی با همین تعداد کم چگونه دمار از روزگار تورانیان برآوردیم اگر مرد میدانی پیش بیا و با ما مبارزه کن. سه جنگجوی پهلوان چنان می جنگیدند که سپاه توران در برابر آن ها درمانده گشته بود.
از آن سو شیدوش به گستهم گفت که سالار سپاه دیر کرده است، گرازه نیز به بیژن این پیام را رساند که کار سالار لشکرمان به درازا کشیده است. پهلوانان ایرانی که در کوه بودند به سوی میدان شتافتند همان گونه که به سوی هیاهوی نبرد می رفتند کشته های بسیار و جوی های خون را می دیدند تا به نزدیکی پهلوانان خود رسیدن و گرزهای گران سنگ خود را بیرون کشیدند گرزها و شمشیرها بود که بر سر تورانیان فرو می ریخت. هومان فهمید که آن سواران به یاری طوس آمده اند. آن گاه از میدان عقب نشینی کرد و سواران ایران نیز فرصت پیدا کردند تا به سوی کوه بازگردند ولی از لشکر آن ها تعداد زیادی کشته شده بود.
طوس، سالار سپاه ایران، به پهلوانان گفت چشم بد از شما دلاوران دور باد تاکنون چنین نبردی نه دیده ام و نه از کسی شنیده ام. از پروردگار می خواهم که شما را از این مهلکه بیرون کشد امیدم به اوست هر چند می دانم که لشکر توران به دنبال ما هستند باید نامه ای برای شماه بفرستیم و او را آگاه کنیم.
پس نامه ای نوشتند و هر آن چه رفته بود برایش بازگو کردند و آن پیام را برای کیخسرو فرستادند.
آگاهی یافتند کیخسرو از کار سپاه
از آن پس بیامد بخسرو خبر | که پیران شد از رزم پیروزگر |
از آن سو به خسرو خبر رسید که پیران در آن میدان پیروز شده و طوس سپاه ایران را به سوی کوه هماون کشیده است و بسیاری از ایرانیان کشته شده اند. از فرزندان گودرز، پهلوانان بسیاری از دست رفته اند و بزرگ مردانی که در سپاه ایران بودند کشته شدند.
ستاره بریشان بنالد همی | بپالیز گلبن نبالد همی |
ازیشان جهان پر زخاکست و خون | بلند اختر طوس گشته نگون |
کیخسرو که دلش به درد آمده بود فرمان داد تا جهان پهلوان رستم نزد او بیاید بزرگان و نام آوران نزد تهمتن به زابلستان رفتند و به او گفتند که پادشاه، ما را فرستاده است و خواستار دیدار توست.
رستم پاسخ داد: جانم فدای تاج و تخت پادشاه. این را بگفت و بر رخش نشست و نزد خسرو رفت. در کاخ او زمین را ببوسید و او را آن چنان که سزاوار شاهان است ستایش کرد.
کیخسرو به رستم گفت تو کسی هستی که تاج و تخت ایران زمین از وجودت روشنی می گیرد، تو همان کسی هستی که دل و مغز دیو سپید را بیرون کشیدی، از تیغ تو خورشید بریان می شود و از گرز تو ناهید گریان می شود، تا تو کلاه مردی به سر می گذاری هیچ نامردی توان نگاه کردن به ایران زمین را ندارد. اکنون طوس و گودرز و گیو و دیگر پهلوانان ایران با دلی پر خون و چشمی پر آب از فراغ از دست دادن هم رزمان خویش در چنگ پهلوانان افراسیاب درمانده شده اند. بسیاری از آن ها کشته شده اند و آن ها که زنده مانده اند به کوه هماون گریختند. شبانگاه که نامه آن ها به دستم رسید خون گریستم تا تو به این جا رسیده ای اکنون امید ما به توست هر چه نیاز داری به من بگو از اسب و سلاح و گنج و سپاه و هر چه زودتر به کمک سپاه ایران برو. اکنون زمان نبرد توست هیچ کس گمان نمی کرد که تورانیان این چنین دمار از سپاه ما درآورند و هیچ کس جز تو نمی تواند این گره را باز کند.
نداری تو همتا بروز نبرد | سر سرکشان اندر آری بگرد |
بگیتی ترا از کسی باک نیست | که زهر ترا هیچ تریاک نیست |
برزمی که نام تو گویند بس | بگردون نگویند فریاد رس |
رستم به پادشاه چنین پاسخ داد تاج و تخت ایران زمین بدون تو چه ارزشی دارد. من در راه ایران زمین سختی های بسیار دیده ام و هیچ گاه به شادی خود نیندیشیده ام. تو پادشاه جهان هستی و هر چه فرمان دهی من همان می کنم و در این راه از هیچ چیز نمی هراسم به سوی سپاه ایران می روم و کمر به گرفتن کین ایرانیان می بندم که در سوگ گودرزیان دلم به درد آمده است.
خسرو از شنیدن سخنان او اشک هایش سرازیر شد و به رستم گفت بدون تو این تاج و تخت و پادشاهی را نمی خواهم. آن گاه کلید گنج ها را به رستم سپرد و از او خواست که با گرزداران زابلستان و پهلوانان کابلستان به آن سو رود.
تهمتن زمین را بوسید و گفت تا به آن ها نرسیده ام نه استراحت می کنم و نه می خوابم. آن گاه به سپاهیان دِرهَم و پاداش داد و آن ها را آماده رزم کرد و به فریبرز فرمان داد که با سپاه پیش برود و تا زمانی که نزد طوس نرسیده است یک لحظه استراحت نکند و به او گفت به سپه سالار بگو برای جنگیدن شتاب نکند تا من هم چون باد دمان به سوی آن ها برسم.
علی یزدی مقدم
داستان بعدی: رسیدن لشکریانی به کمک دو سپاه توران و ایران – داستانی از شاهنامه