جنگ دوم ایرانیان و تورانیان – داستانی از شاهنامه
داستان قبلی:
بخشیدن طوس و فرستادن او به توران – داستانی از شاهنامه
آن شب ایرانیان از هر سو نگهبان گذاشتند و پاسبانانی آماده بودند تا مانع شبیخون تورانیان شدند سحرگاه دو لشکر آماده نبرد شد از آن سو هومان مقابل سپاه توران ایستاد به سواران گفت هنگام نبرد کمان ها را کنار بگذارید و بر هر چه در دست دارید پشت سر من بتازید که می خواهم کاری کنم که ایرانیان در خون خود غرق شوند.
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنید | زمین را زخون رود جیحون کنید |
آن گاه هومان نزد برادر خود پیران رفت و به او گفت: برادر هر چه می توانی به سوارانم پاداش بده و هر چه سلاح دای بیاور که امروز ما پیروز خواهیم شد. پیران با شنیدن این سخنان شاد شد و همان کرد که هومان خواسته بود.
از آن سو سپهدار طوس بزرگان سپاه را فراخواند و گفت باید امروز دست به دست هم بدهیم و تورانیان را نابود کنیم که اگر کوتاهی کنیم امید ایران تباه خواهد شد. گودرز به طوس گفت نگران نباش که اگر پروردگار بخواهد ما پیروز میدان خواهیم بود فراموش نکنیم که یزدان پاک با ماست.
تو ای پهلوان هیچ دل بد مکن | مگو هیچ با مهتران این سخن |
طوس به گودرز گفت دیروز باید هومان را می دیدی که چگونه تشنه ریختن خون پهلوانان ایران بود اکنون زمان آن است که درایت به میدان نبرد برویم تو با مردانت پای آن کوه بروید و هر چه شد آن جا بمانید تا سواران آن ها نتوانند از پشت به لشکر ایران حمله کنند. گودرز به طوس گفت تو لشکر را آماده کن نگران نباش که همان کنیم که تو خواهی طوس هم چنین کرد و گودرز و یارانش به پای کوه رفتند.
دو سپاه در مقابل یکدیگر قرار گرفتند.
هوا گفتی از گرز و از آهنست | زمین یکسر از لعل و از جوشنست |
نبرد سختی در گرفته بود پهلوانان ایران زمین از یک سو و از سوی دیگر تورانیان می کشتند و گرزها را بر سر یکدیگر می کوفتند هومان چون باد در میدان نبرد جنگاوران را هدایت می کرد و آن ها را به کشتن ایرانیان تشویق می کرد.
همه جان شیرین بکف بر نهید | بکینه خروشید و خنجر دهید |
تهی کرد باید از ایشان زمین | نباید که یازند ازین پس بکین |
گویی از سپاه ایران بخت برگشته بود، همه جا کشته های سپاه ایران دیده می شدند طوس صفی از فیل های جنگی و سپرداران و نیزه داران ساخته بود و اجازه نمی داد قدمی به عقب بردارند.
جادو کردن سپاه ایران
در میان تورانیان جادوگری بود به نام بازور. پیران به او گفت که بالای کوه برو و با خود برف سرما را بیاور و لشکر ایران را زمین گیر کن. مرد جادوگر به سوی کوه رفت و جادوی خود را آغاز کرد. برف و سرما بود که بر سر ایرانیان فرود می آمد آن ها که حیرت زده شده بودند نمی توانستند از سرمای زیاد نیزه های خود را در دست بگیرند و در این میان پیران فرمان داد به قلب سپاه ایران حمله کنند.
هومان با سواران خود به قلب سپاه ایران حمله ور شد چنان ایرانیان را کشتند که در میدان جنگ برف و خون را نمی توانستی از هم جدا کنی. گردنکشان و پهلوانان ایران زمین که درمانده شده بودند دست به سوی آسمان بلند کردند و از پروردگار یاری خواستند.
همه بنده پر گناه توایم | به بیچارگی داد خواه توایم |
ز افسون و از جادوئی برتری | جهاندار و بر داوران داوری |
در این میان مردی دانا به میان سپاه آمد و با دست خود بالای کوه را نشان داد که با زور جادوگر از آن جا برف و سرما را بر سر سپاه ایران می ریخت. رهام دلاور، اسب خود را به آن سو تاخت. آن گاه از اسب پایین آمد و پیاده از کوه بالا رفت. بازور به سوی او آمد در حالی که نیزه ای در دست داشت. رهام به نزدیک جادوگر رسید شمشیرش را بیرون کشید و با ضربه ای دستش را قطع کرد و سر از تنش جدا کرد. با کشته شدن جادوگر، هوا همانند پیش از جنگ، خورشید بر آسمان درخشید. رهام از کوه پایین آمد و سر جادوگر را مقابل بزرگان سپاه ایران انداخت.
بسیاری از سپاه ایران کشته شده بودند گودرز به طوس گفت اکنون دیگر ماندن پشت فیل ها کافیست. نیزه و تیر انداختن دردی از ما دوا نمی کند باید با شمشیرهای خود به میدان برویم و طوس در پاسخ گفت تو مرد دانا و جهاندیده ای هستی اکنون که سرما پایان یافت چرا سپاه ایران را به کشتن دهیم تو در قلب سپاه با پرچم کاویانی بمان و گیو و بیژن و گستهم دو طرف سپاه را نگه دارند، من و افرادم پیش می رویم اگر کشته شدیم تو سپاه را نزد پادشاه باز گردان برای من مرگ شیرین تر از سرزنش است.
سپاه ایران می جنگیدند اما بسیاری کشته شدند و برخی نیز گریختند تا آن جا که طوس و گیو با پهلوانانی اندک در میان تورانیان باقی مانده بودند مردی دانا در میان آن ها بود که به طوس گفت پشت سر ما سپاهی نیست اکنون باید بازگردیم آن گاه طوس به گیو فرمان داد بازگردد و سپاه را جمع کند طوس هم بازگشت شب شده بود و آن ها می خواستند استراحت کنند.
ایرانیان به کوه هماون رفتند
ایرانیان خسته و سوگوار از میدان نبرد بازگشتند و به سوی کوه روان شدند از آن سو هم پیران سپاه خود را جمع کرد و به آن ها گفت از سپاه ایران بسیار نمانده است می خواهم یکی از آن ها زنده نماند.
کسی را که زنده است بیجان کنم | بریشان دل شاه پیچان کنم |
تورانیان شب را به شادی و خوش گذرانی سپری کردند. اما در این سو ایرانیان سوگواری می کردند و خسته و زخمی و درمانده بودند. بسیاری از گودرزیان کشته شده بودند گودرز با شنیدن این خبرهای بد سوگواری کرد و خاک بر سر و صورت خود می ریخت که چرا من پیرمرد باید زنده بمانم و کشته شدن فرزندانم را یک به یک تماشا کنم.
طوس که از سوگواری گودرز آگاه شده بود خون گریه می کرد آن گاه فرمان داد کشتگان را به خاک بسپارند و لشکر را گرد آورند و پیغام برای پادشاه بفرستند. طوس قبل از آن هم پیامی فرستاده بود که از پادشاه خواسته بود رستم و زال را با سپاه به کمک آن ها بفرستد.
علی یزدی مقدم
داستان بعدی: محاصره سپاه ایران توسط تورانیان در کوه هماون
نظر شما چیست؟
پرسش های خود را در بخش پرسش و پاسخ مطرح کنید